اسم رمان : تاج بلورین
نویسنده : شادی موسوی
ژانر : عاشقانه هیجانی
تعداد صفحات : 4828
«به فرمان سرنوشت، ملکهای زاده شدم— ولی ارادهٔ من نبود! وجودم از جنس ستارگان بود و این خیانت به تاج محسوب شد! دادگاه غرید: “این زن یاغی است!” و تاج آهنین را از فرق سرم کَندند. صدای شکستنش چون رعد در قلمرو پیچید… تاجی از نور نبود، بلکه زنجیری طلایی بود— و من، هرگز شایستهٔ بندگیِ آن نبودم!»
خلاصه رمان :
دستگیره در را میکشم و به سرعت اتاقش را ترک می کنم به محض اینکه به اتاق خودم می رسم روی صندلی آوار می شوم .
کف دست هایم را به هم می چسبانم و مقابل لب هایم میگیرم لبخند نزن عصبانی باش حتی از خودت خجالت بکش اینکه اسم عطرت را به رویت بزند تا در کمال وقاحت نزدیکی اش را درون چشمت فرو کند وقیحانه ست جذاب نیست.
مغرورانه و بی شرمانهست به یادت بیاورد عطرش را از چنان فاصله ی نزدیک به مشام کشیدی که گیجی آنی اش کار دستت داده و اسم عطرش را به زبان آورده ای!
حتی بی شرمانه تر است که بگوید لذت برده و او هم همین کار را تکرار کند و این چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟و من چرا باید برایش شفاف سازی می کردم که تی همسرم نیست و فقط یک دوست است؟و چرا انحنای لب هایم جمع نمی شود؟
من هنوز اینجا در این برج عجیب لعنتی چه می کردم؟ لعنتی… من به دردسر بدی افتاده بودم -چرا اینجوری نگاهش می کنی گربه لوسه؟ قلپی از جام توی دستم مینوشم و نگاه از نیکا می گیرم به سمت بار می چرخم و به جمعیت پشت سرم پشت می کنم .
تی روی صندلی پایه بلند کناری ام نشسته بود اما سرش را نزدیکم می کند تا صدایش از پس موزیکی که با صدای بلند پخش می شد به گوشم برسد.مشکلت چیه دختر؟ بذار یکم خوش باشه میخواد اون پسر رو فراموش کنه نیاز داره به این از خودش در بیاید؟
مثلا امشب قرار بود به خاطرتی از خانه بیرون بزنیم و کاری کنیم به او خوش بگذرداما از همان سر شب نیکا سرناسازگاری گذاشت و من حرص خوردم و کاری از دستم برنیامد !
دندان می سایم و بند افتاده ی تاپم را از روی بازویم به روی شانه ام بر میگردانم با صدای بلند جوابش را می گویم اون آشغالی که کنارشه… مشکلم اونه !
فراز نبوی چشم چران ترین مردی بود که به عمرم دیده بودم قسم میخورم میدانست که حال نیکا عادی نیست که دارد با زیاده روی از خودش انتقام می گیرد. اما برایش مهم نبود و داشت نهایت استفاده را از این وضعیتش می برد میتش می برد.