اسم رمان : اولین مرگ
نویسنده : مبینا حاج سعید
ژانر : عاشقانه، جنایی، پلیسی
تعداد صفحات : 747
سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیرعمد میمیرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیدهتر است! سرگرد مُردهی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما…
خلاصه رمان :
روی دوشم انداختمش و با نور چراغ قوه ی گوشیم خودم رو به در رسوندم بازش کردم و نگاهی به راهروی،
سرد تاریک و ترسناک انداختم. هیچی داخلش نبود اینجا بیشتر به خانه ی ارواح یا متروکه میخورد تا عمارت خلافکارها!
همیشه از تاریکی میترسیدم یک گوشه از وجودم یک ترسهایی بودن که فقط مخفی شده بودن نابود نشده بودن؛
فقط کم رنگ به سمت چپ نور انداختم و قدم هام رو تندتر کردم. صدای سیاوش رو که توی همون گوشی که همیشه توی گوشم بودشنیدم.
کمی از جام پریدم چون روی تاریکی تمرکز کرده بودم از صدای ناگهانیش ترسیدم عصبی توی دلم فحشی بارش کردم.
_کجایی پس؟!آروم و پر حرص در حالی که تند تند سمت دری که ته راهرو بود میرفتم گفتم:نمیدونم چرا سرهنگ من رو میفرسته دنبال این کارها تموم شد بابا تموم شد!
نفس کلافه ای کشید چیزی نگفت و فهمیدم اتصال رو قطع کرده. سرهنگ دوباره دستور داده بود که من مدارک رو پیدا کنم فکر کنم برای این گفت که اگه کسی اومد پسرها بتونن از خودشون دفاع کنن.
این سری شب اومدیم این گروه بیشترکارشون پوشش دادن مواد مخدرهاییه که به ایران وارد میشن به خاطر همین روزها فعالیت دارن و شب باباهاشون رو هم نمیشناسن از بس خواب آلود و خسته ان و به همین دلیل ما شب رو انتخاب کردیم.
به به در رسیدم ولی آهنی بود و باز کردنش سر و صدای زیادی داشت تازه وقتی ازش برم بیرون باید دوباره تمام دوربین ها رو بپیچونم ریسکش نمیارزه اومدنی مردم و زنده شدم تا به اینجا رسیدم.
به سمت چیم که پنجره بود و پرده نداشت نگاه کردم ماه کامل توی آسمون میدرخشید؛ انگار به روم چشمک میزد و تصمیمم رو تایید میکرد.
احمق نبودم که همیشه از ماه مشورت میگرفتم؟ الحق که یک سلنوفیل واقعی بودم.
کوله ام رو سمت پنجره گرفتم و محکم بهش کوبیدم که با صدای بدی شکست.
راستش اصلا توقع نداشتم بشکنه اما خب گفتم که اونجا بیشتر شبیه خانه متروکه بود تا خونه ی خلافکارها.
همون لحظه سنسورهای صدا فعال شدن صدای آژیر پیچید و چراغ قرمزهای هشدار سالن تاریک رو روشن کرد لبخندی به حماقت خودم زدم.