اسم رمان : عشق صوری
نویسنده : سیما نبیان منش
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری، مافیایی
تعداد صفحات : ۳۳۱۷
شیوا دختر زیبا و شیطونی هست که از قضا چشم خلافکار جذابی به اسم شهرام دنبالشه اما اون به هیچ قیمتی حاضر نیست با این خلافکار وارد رابطه بشه تا اینکه….تا اینکه مادر مجرد شیوا ازدواج میکنه و اون همراه مادرش به خونه ی جدید شوهر مادرش نقل مکان میکنه و اونجاست که در کمال ناباوری متوجه میشه شهرام ،همون خلافکار جذاب سمج،پسر شوهر مادرش هست! پسری که هر شب به اتاق شیوا میره و وادارش میکنه باهاش ….
خلاصه رمان :
انگار چاره ای نداشتم… واسه رسیدن به دیاکو واسه حرف زدن باهاش واسه اینکه بگم چقدر میخوامش مجبور بودم تن به خواسته شهرام بدم…
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: باشه قبول… با خودم درگیر شده بودم…ارزشش رو داشت!؟ حرف زدن با شهرام به گرفتن شمارهی دیاکو میارزید ؟؟؟
یه حسی میگفت میارزه و حس دیگرم میگفت نه… یا بهتره بگم عقلم میگفت نه و قلبم میگفت آره…
اون لعنتی مدام بهم میگفت مگه قراره چیکار کنی…؟! به بعدش فکر کن…. به شنیدن صدای دیاکو از پشت تلفن…به قراری که باهاش میزاری…
به لحظه ای که باهاش رو به رو میشی…. به ثانیه ای که ازش میخوای برای مدل شدن بهت کمک کنه.
دستمو رو قلبم گذاشتم… حتی وقتی بهش فکر میکردم هم قلبم تند تند میتپید… من این ضربان تند و سریع قلبمو زیر پوست تیم حس میکردم و حتی میدیدم…
حرفش که میشه اینجوری میشم… ببینمش چه حالی بهم دست میده!؟ تلفنم زنگ خورد…منتظر زنگش بودم…تماس رو جواب دادم،
مونا بود: من جلو در خونه تون بیا پایین… تند تند براش تایپ کردم: الان میام.
من داشتم خودمو با این برهان که واسه رسیدن به بعضی چیزا باید سختی های زیادی رو تحمل کردو از موانع زیادی گذشت،
راضی به رفتن سر قرار با شهرام میکردم. عین اینکه شهرام رو به شکل به مانع تصور کنم…..
کوله پشتیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. مونا کمرش رو تکیه داده بود به دیوار و یکی از پاهاش رو بالا نگه داشته بود و کف کفششو چسبونده بود به دیوار….
تا منو دید کوله پشتیشو از رو زمین برداشت و همونطور که سمتم میومد گفت:
چقدر لفتش دادی…. امیر پدرمو درآورد ازبس…حرفشو ادامه نداد نگاهی به سرو ریختم انداخت و گفت: خل شدی…..!؟
خودم میدونستم چرا اونجوری نگاهم میکنه… لابد انتظار داشت به خودم برسم…
بزک دوزک کنم و شبیه سانتال مانتالا برم دیدن سردسته ى قاتلها… توجهی نکردم گفتم: بریم؟
دستمو گفت و چرخوندم سمت خودش و گفت:بریم !؟ کجا بریم !؟ چرا یکم به سر و وضعت نرسیدی آخه !؟ با مقنعه آخه !؟
یه شال مینداختی رو سرت خب… بعضی وقتها به کارایی میکنی که آدم دوست داره کله تو بکنه …