اسم رمان : جوزا
نویسنده : میم بهارلویی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 843
برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم،فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار میکوبید!
خلاصه رمان :
حالا که فاصله امان کمتر شده بود میشد دید که چه قدر عوض شده بود،
همان آدم رنگ روشن سابق بود موهای قهوه ای ابروهای یک درجه روشن تر از موی سر با چشمان قهوه ای روشن اولین بار که دیده بودمش،
باورم نشده بود که این رنگ پوست و مو طبیعی باشد آن روزها خیلی مد شده بود که آقایان موهایشان را رنگ بکنند،
اما وقتی یک بار آمده بود در دو سه قدمی ام تا چیزی را توی کاتالوگ نشان فرد کنار دستی ام بدهد،
چشمم به موهای دستش افتاده بود و به ریش تازه تک زده اش و یقین پیدا کرده بودم این مرد زیادی خوش رنگ است خوش رنگ و خوش بو…
مثل الان که بوی ادکلنش تمام سلولهای بویایی ام را نشانه گرفته بود بفرمایید بشینید خیلی که معطل پدر نشدید؟
روی مبلی ،نشستم خودش هم با قدمهای کشیده سمت میز مدیریت رفت و گوشی تلفن را برداشت و به منشی اش گفت،
به خانم علیزاده سفارش کند قهوه اش حتما با شیر باشد بعد هم بدون این که یادش بیاید سوالی پرسیده و جوابی نشنیده برگشت سمتم و بی کلام خیره شد
در صورتم نگاهش را با نگاه جواب دادم به گمانم کورس گذاشته بود ببیند کداممان کم می آوریم.
خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم کم آورد و کشید عقب و تکیه داد به مبل،
انتظارشو داشتم خیلی تغییر کرده باشید اما نه تا این حد اگه اصلا بدون پیش زمینه ی قبلی جایی می دیدمتون نمیشناختمتون…
ناصر فدوی میگفت رئیسمون اخوانه تا ندیده بودمت حتی نمیتونستم تصویر سازی کنم که اون دختر. هوووم…
مانده بود چه بگوید دختربچه ی آب دماغ آویزون و اشکش دم مشکش؟!”… اون دختر شهرستانی؟!
اون دختری که عددی نبود؟!”… اون دختر زیر دست که کارمند قسمت مالی شرکت گردن کلفت بابام بود؟!…
اون دختره ی نخود؟!”… “اون دختره ی ساده و بدون دوز و کلک؟! کدام؟!…
متاسفانه یا خوشبختانه همه اشان بودم و باز هم متاسفانه یا خوشبختانه به جز آن قسمت شهرستانی در حال حاضر هیچ کدامشان نبودم…