سریــع خودمو کنار کشیدم و به بچه ها گفتم ساکت باشن و خودم راه افتادم به طرف در.
در رو واکردم مادر پویان پشت بود… یه زن مسن و روستایی …
با دیدنم لبخندی زد که دندونای زرد رنگش افتاد بیرون. _سلام خانوم معلم! سرمو به معنی سلام تکون دادم که لبخند رو لبش پر رنگ تر شد _پویان درسش خوبه؟! باخودم زمزمه کردم : درسش که نه.. _خوبه! سری تکون داد : میتونم با خودم ببرمش! نه من باهاش کار داشتم نمیتونستم بذارم بره! _یکم درس داره اگه اشکال نداره بذارید مثله هر روز برگرده
چشمی گفت و رفت بیرون…
رو به بچه ها گفتم می تونند برن تو حیاط…
با جیغ و هورا همه شون داشتند ازکلاس میرفتن بیرون که جلوی پویان رو گرفتم! _تو صبر کن کارت دارم!
چشمی گفت بعد از خالی شدن کلاس گفتم در رو ببنده و جلوش ایستادم!
_مامانت اینجا بود با شنیدن اسم مادرش سرشو پایین انداخت: قول میدم درسامو بخونم