وب رمان
دانلود رمان همدوس pdf |اثر سرو روحی
  • نام: همدوس
  • ژانر: اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه
  • نویسنده: سرو روحی
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 976

دانلود رمان همدوس pdf |اثر سرو روحی

 

اسم رمان : همدوس

نویسنده : سرو روحی

ژانر : اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه

تعداد صفحات : 976

افروز اَحرار ، دانشجویی که هیچ چیزی از جزییات و حتی کلیات زندگی اش را دوست ندارد. نامزدش را دوست ندارد، رشته ی تحصیلی اش را دوست ندارد، خانواده اش را دوست ندارد … روزگارش را دوست ندارد و با همه ی این اوصاف هنوز با همان قواعد و قوانین پیش میرود و هر روز نا امید تر و مایوس تر از دیروز صبح را شب میکند، درونش پراز انرژی و رویاست و بیرونش سرد و پراز خواسته های بی سرانجام . مثل ققنوسی که از آتش می ترسد . از زاده شدن دوباره می ترسد… هَمدوس روایت آدم هایی است که در شرایطی قرار میگیرند که هرگز نمیخواستند اما ادامه اش میدهند تا آخرین روزی که نفس میکشند …
پایان خوش

خلاصه رمان :

توت فرنگی !
بزاقم اغشته شد به طعم توت فرنگی … البته نه یک توت فرنگی واقعی ! فقط چیزی شبیه توت
فرنگی …
مثل اسانس مخلوط در یک ویتامین … یا قرص جوشان !
نه توت فرنگی واقعی …
در هیچ پاییزی توت فرنگی ندیدم !
در هیچ زمستانی توت فرنگی ندیدم !
و در هیچ تابستانی هم توت فرنگی ندیدم !
مسواک صورتی در دهانم جلو می رود … عقب… و باال … وپایین… طبق دستورمربی بهداشت !
طبق ترفندی که کالس پنجم دبستان اموزشش را روی یک پروتز فک و دندان مقابل تخته سیاه
دیده بودم …
درست همانطور به مدت بیست و یک سال عمل میکردم !
منتها طعم توت فرنگی خمیردندان بارها تغییر کرد …
بارها به نعنا … اکالیپتوس … هندوانه و… خیلی مزه های دیگر تغییر کرد !
اما امروز توت فرنگی ! دلم از گرسنگی مالش می رفت و فکر میکردم … اخرین باری که به توت
فرنگی قرمز و شیرینی گاز زدم کی بود !
درسرویس را بستم.
پرونده هایی که بابا دیروز چپ و راستشان کرده بود ، هنوز روی میز بود .
دستمال کاغذی های گلوله شده که مامان مف مفش را توی انها خالی کرده بود هم روی میز بود

هواپیمای آرمان اما روی میز نبود ، زیر میز در اردوگاه تفریحی جت های دیگر پارک شده بود .
درست روی چهار خانه های فرش گلیمی هدیه ی زن دایی که سال گذشته از تبریز برایمان
سوغات اورده بود …
هواپیما ، اتوبوس … ماشین اتش نشانی… و دو دویست و شش پلیس که از چهار راه ولیعصر خودم
برایش خریده بودم ، همه آن زیر کنار هم به درستی روی چهار خانه های گلیمی که زن دایی از
تبریز اورده بود و صد بار منت گرانی و ارزشمندی اش را تو سرمان زده بود ، پارک بود .
چشمم روی دستمال کاغذی ها ثابت شد… روی پوشه ی زرد و بنفشی که خودم دست بابا داده
بودم.
و نگاهم کم کم رفت روی اشپزخانه و کتری اب جوشی که روی شعله نیست !
دررا باز کردم…
پادری کهنه ، کفش های کهنه … کتانی های تابه تای آرمان …
پادری نو ، کفش های نو … کتانی های جفت شده ی واحد رو به رو تمام محوطه ی دیدم را پر
میکند. می ایستم… اما نه. نمیخواهم … باید بروم.
کالج چرم قهوه ای هم نوع با کیفم را پا کردم . در را قفل نکرده بستم…
دستم به نرده رفت ، سرم چرخید به واحد رو به رو … به کتانی های جفت شده … به پادری نو …
و نایستادم . از پله ها سر ریز شدم و در ساختمان را با نهایت حرص کوبیدم .
فصل اول:
کالسورم را محکم به سینه چسبانده بودم و به سمت ورودی ساختمان علوم پایه میدویدم، بی
اراده با دیدن میز خالی جلوی در که محل اتراق حراستی ها بود، یک نفس راحت و عمیق
کشیدم؛ از اینکه مجبور نیستم چتری هایم را با کشیدن مقنعه تا وسط پیشانی خراب کنم
،لبخندی روی لبهایم نشست. هنوز حواسم به همان سمت ها بود که چشمم به تیتر روزنامه ای
خورد که از ال سی دی باالی اب خوری پخش شد :
کنکور دکترای حرفه ای …
جمله پیش چشمم کامل نشده بود که بوی عطر مردانه ای تمام نفسم را پر کرد …
با پرشدن ناگهانی جلوم از یک مرد… خودم را عقب کشیدم…
هول شدم و کالسورم از بین چفت دستهام راه برای افتادن پیدا کرد. تمام جزوه هایم انگار اماده
ی بیرون آمدن بودند وخیلی زود روی زمین پخش شدند.
اه بلندی گفتم و خم شدم که با دیدن دو دست مردانه که مشغول جمع کردن جزوه هایم شده
بود ناخوداگاه اخم کردم و چیزی نگذشت که پوف کالفه ای هم کشیدم. به ساع ت م نگاه کردم.
با کسلی دو تا برگه از روی زمین برداشتم که صدایش متوجهم کرد. بدون اینکه نگاهم کند می
گوید: همیشه فکر میکردم این اتفاق ممکنه فقط تو فیلم و سریال رخ بده … ولی مثل اینکه تو
حقیقت هم امکانش هست…

خلاصه کتاب
افروز اَحرار ، دانشجویی که هیچ چیزی از جزییات و حتی کلیات زندگی اش را دوست ندارد. نامزدش را دوست ندارد، رشته ی تحصیلی اش را دوست ندارد، خانواده اش را دوست ندارد ... روزگارش را دوست ندارد و با همه ی این اوصاف هنوز با همان قواعد و قوانین پیش میرود و هر روز نا امید تر و مایوس تر از دیروز صبح را شب میکند، درونش پراز انرژی و رویاست و بیرونش سرد و پراز خواسته های بی سرانجام . مثل ققنوسی که از آتش می ترسد . از زاده شدن دوباره می ترسد... هَمدوس روایت آدم هایی است که در شرایطی قرار میگیرند که هرگز نمیخواستند اما ادامه اش میدهند تا آخرین روزی که نفس میکشند ...پایان خوش
خرید کتاب
45,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6516
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!