اسم رمان : اشک سرد
نویسنده : زهرا سلطانی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۳۷۷
بهار، دختر جوانی که در کودکی خانوادهاش را در یک سانحهٔ رانندگی از دست میدهد، نزد عمهاش بزرگ میشود. با وضعیت مالی نامناسب، به عنوان منشی در یک شرکت معتبر کار میکند، غافل از اینکه رئیس شرکت، “آرمان”، دوست صمیمی برادر ناشناختهاش است—برادری که وجودش از او پنهان شده بود. با نزدیک شدن به آرمان، احساساتش شعلهور میشود، اما کشف میکند او همسر و فرزندی دارد…
خلاصه رمان :
همیشه مسیر رفت و آمد به مدرسه رو حمید پدرم باهام میومد تا اینکه به روز کار داشت و نمی تونست باهام بیاد،
منم همین که پام رو از در خونه گذاشتم بیرون در رو به رویی هم باز شد و دختر همسایه جدیدمون رو دیدم همین که منو دید سلام داد و ازم پرسید دارم میرم مدرسه منم گفتم آره که گفت پس بیا باهام بریم منم قبول کردم تو راه باهام حرف زدیم و آشنا شدیم،
اسمش مریم بود دختر شر و شیطونی بود کم کم با هم دوست شدیم و دیگه هر روز با هم می رفتیم مدرسه البته حمید هم باهامون میومد،
همیشه تو مدرسه به خاطر کیف و کفش پاره مورد تمسخر بچه ها قرار می گرفتم خب به هر حال وضع مالی ما خوب نبود منم به پدرم چیزی نمی گفتم تا مبادا نتونه بخره و شرمنده بشه…
ولی همیشه مریم دعواشون میکرد و از من طرفداری میکرد وضع مالی مریم اینا نسبت به ما بهتر بود.
روزها می گذشت تا اینکه به شاگرد جدید اومد به کلاسمون اسمش شیدا بود، شیدا زیبایی چشم گیری داشت و می تونست چشم هر بیننده ای رو به خودش خیره کنه،
کم کم من و مریم بهش نزدیک شدیم روزها می گذشت و ما باهام بیشتر صمیمی می شدیم و البته این رو هم بگم که خیلی هم درس خون و زرنگ بود به خاطر همینم خیلی زود مورد توجه معلم ها قرار گرفت.
ولی برعکس اون درس من و مریم آنچنان تعریفی نداشت به خاطر همین بود که معلممون به شیدا گفت تا هر روز یک یا دو ساعتی بیاد خونمون و با ما کار کنه به امید اینکه درسمون خوب شه،
البته تاثیر خوبی هم داشت چون واقعا تو درس هامون پیشرفت کرده بودیم اون اوایل باباش راضی نمی شد که بیاد خونمون اما با اصرارهای زیاد شیدا بالاخره قبول کرد…
وقتی شیدا میومد خونمون مریم هم میومد.بلاخره تو این رفت و آمدها حمید و شیدا عاشق هم شدن منم از رفتار هاشون بهشون مشکوک شده بودم تا اینکه بلاخره حمید رفت پیش پدرم و گفت میخواد ازدواج کنه پدرم خیلی خوشحال شد،
ولی وقتی فهمید اون دختر شیداس به شدت مخالفت کرد و گفت امکان نداره اونها قبول نمی کنند و بین ما خیلی فاصله اس زمین تا آسمون باهم فرق داریم،
اما حمید دست بردار نبود و خیلی و این موضوع پافشاری کرد تا اینکه بلاخره قبول کردن برن واسش خواستگاری اما با مخالفت شدید پدر شیدا مواجه شدند،
اون به خاطر مادیات و اختلاف طبقاتی راضی به ازدواج این دو تا نمی شد وقتی اصرارهای شیدا رو میبینه میگه یا خانواده ات رو انتخاب کن یا عشقت رو،
شیدا تو دوراهیه بدی گیر میکنه اون روزها مریم باهامون خیلی سرد شده بود و رفتار هاش خیلی مشکوک بود چون یهویی ازمون فاصله گرفته بود.
بهار، دختر جوانی که در کودکی خانوادهاش را در یک سانحهٔ رانندگی از دست میدهد، نزد عمهاش بزرگ میشود. با وضعیت مالی نامناسب، به عنوان منشی در یک شرکت معتبر کار میکند، غافل از اینکه رئیس شرکت، "آرمان"، دوست صمیمی برادر ناشناختهاش است—برادری که وجودش از او پنهان شده بود. با نزدیک شدن به آرمان، احساساتش شعلهور میشود، اما کشف میکند او همسر و فرزندی دارد...