اسم رمان : سایه صبر
نویسنده : ماه
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 1222
ریحانه، دختری مهربون و ساکت، بعد از سختیهای زیاد زندگیاش، ناخواسته دل میبازه به داریوش؛ دوست مغرور و خشن برادرش.
احساسی که نه میتونه پنهونش کنه، نه جرات داره بیانش کنه.
داریوش کمکم بهش نزدیک میشه، اما غرورش باعث میشه رابطهشون پر از فراز و نشیب باشه.
توی این میان، ریحانه باید با احساسات خودش، نگاه اطرافیان و دردهای قدیمی کنار بیاد و تصمیم بگیره که برای عشقش بجنگه… یا بذاره بره…
خلاصه رمان :
مسواک و محکم تر روی دندونم کشیدم شاید اینطوری خشمی
که توی وجودم زبونه میکشید رو کم کنم.
با فکر به زهرا هر لحظه فشار دستم بیشتر میشد، تا وقتیکه که با
سوزش لثه ام به خودم اومدم و مسواک رو از دهنم بیرون کشیدم
!
فردا تایم ملاقات بود..نمیدونستم چطوری قضیه رو به عادل
بگم تا بیشتر از اینی که هست بهم نریزه!
رستا اونقدر از واکنشش ترسیده بود که همون روز اول باهام
اتمام حجت کرد و گفت همراهم نمیاد و هیچ دخالتی توی این
قضیه نداره .
درحالیکه هنوزم از خشم دستام میلرزید مسواک و سرجاش
گذاشتم و یه نگاه به صورت رنگ پریده ام انداختم
واسه اینکه از این آشفتگی در بیام چند مشت آب سرد به صورتم
زدم تا حداقل جلوی رستا ظاهرمو حفظ کنم.
پامو که توی خونه گذاشتم با دیدن رستا که بی تفاوت پوکه
سیگارش رو توی نعلبکی خاموش میکرد پوزخندی زدم
بدون اینکه به روی خودش بیاره از حالت دراز کشیده در اومد و
حینی که به پشتی کنارش تکیه میداد پرسید
از جعبه دستمال کاغذی چند برگ بیرون کشیدم وخیسیسفره رو بندازم ؟!
صورتمو گرفتم و بعدش توی دستم مچاله اشون کردم
همونطوری که میرفتم دستمال رو بندازم سطل زباله گردنمو
ماساژ دادم و گفتم
-آره از ضعف دارم هلاک میشم،شام خوردی خودت؟!
بدون اینکه سرش و بالا بگیره و نگاهم کنه به طرف آشپزخونه راه
افتاد
بی توجه به صورت گرفته و ناراحتش کنار بخاری نشستم تامیلم نمیره!
گرما به تنم برگرده
به خاطر بارش برف و یخ زدگی ، هوا حسابی سوز داشت و با
وجود بودن چندتا اسپیلت توی داروخانه و بازشدن مداوم
درب ورود و خروج، اصلا اون همه جارو گرم نمیکرد!
بعد از چیدن سفره بالا سرم ایستاد وپرسید
-ریحانه دوغم گرفتم ،بیارم؟!
سرم رو به معنی نه تکون دادم و همون طوری که قاشق پر از
غذامو توی دهنم میذاشتم گفتم
-آب بیار
-دوغ آبعلی گرفتم ها ،همون که دوست داری.
-خوابم میگیره …کار دارم،باید تا نصف شب بیدار بمونم.
پارچ آب و که روی سفره گذاشت کنارم نشست ، دستی بین
موهای کوتاه و پسرونه اش کشید و درحالیکه با استرس لبش و
میجوید پرسید
لقمه دهنم رو قورت دادم و دونه برنجی که روی فرش افتاده بود