اسم رمان : مرد ممنوعه
نویسنده : هدیه نصیر زاده
ژانر : رازآلود، عاشقانه
تعداد صفحات : 872
در پادشاهیِ “آذرین” که افسانهها و واقعیت در هم میپیچید، مردی هزار چهره در حاشیهی شهر میزیست. برخی او را جادوگری میدانستند که عمرش به درازای تاجوتخت بود، برخی گمشدهٔ جنگهای صلیبیِ گمشده. اما وقتی “میترا” (تاریخنگارِ شجاعِ دربار) اسنادِ مهروموم شده را بررسی کرد، دریافت که او نگهبانِ گذرگاهِ دنیاهاست—و هرکس رازش را بداند، یا به افسانه میپیوندد، یا از تاریخ پاک میشود…
خلاصه رمان :
رها به چشمهای مرد خیره شد. یه جایی بین ترس و کنجکاوی گیر کرده بود تمام عمرش دنبال داستانهایی بود که کسی جرئت نداشت تعریفشون کنه، اما حالا … انگار خودش داشت تبدیل به یکی از اون داستانا می شد.
اگه همه ازت میترسن، چرا گذاشتی پیدات کنم؟” صدای خودش آروم تر از چیزی که میخواست از دهنش خارج شد.مرد چند لحظه نگاهش کرد بعد بی صدا دست برد سمت فنجون قهوه اش. انگشتاش قوی و بی نقص بودن
اما جای زخمای قدیمی روی پوستش نشون میداد که این دستا، یه زمانی بیشتر از یه فنجون قهوه رو نگه داشته “چون تو… اون آدمی هستی که قراره واقعیت رو بفهمه. ”
قلب رها یه لحظه لرزید. “واقعیت؟”مرد سرش رو یه کم خم کرد نور ضعیف کافه سایه ای روی خط فکش انداخت.”من اون چیزی نیستم که بقیه فکر می کنن، رها.”
این اولین باری بود که اسمشو به زبون می آورد. عجیب بود اما وقتی از دهن اون میشنید.یه جور حس غیر منتظره توی قلبش می پیچید. یه چیزی که نمی خواست بهش فکر کنه.”پس چی هستی؟”یه سکوت طولانی بینشون افتاد بیرون بارون هنوز بی وقفه می بارید.
یه روزی اینو بهت میگم مرد بلند شد و پالتوی بلند مشکی شو پوشید اما اگه دنبال این داستان بیای راه برگشت نداری.”رها بهش زل زد.همین الان هم حس میکرد که دیگه راه برگشتی نیست …رها توی کوچه ی باریک ایستاد، نور چراغ های خیابون به سختی راهشو روشن می کرد.
هنوز صدای قدمهای مرد ممنوعه توی گوشش بود، اون صدا که انگار روی سنگفرش خیابون طنین می انداخت.یه لحظه به خودش اومد چی کار دارم میکنم؟این مرد خطرناک بود تمام اون چیزایی که درباره ش شنیده بود هشدار می داد که باید ازش فاصله بگیره.
اما یه چیز توی وجودش مقاومت می کرد، یه حسی که نمی ذاشت عقب نشینی کنه.قبل از اینکه بتونه بیشتر فکر کنه تلفنش لرزید. پیام جدیدی روی صفحه نقش بست:اگه هنوز میخوای بدونی حقیقت چیه، نیمه شب بیا خیابون ۳۷، انبار متروکه تنها.”نفسش بند اومد.این یعنی بازی شروع شده بود…