اسم رمان : فیل در تاریکی
نویسنده : قاسم هاشمی نژاد
ژانر : پلیسی، عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۴۸
“فیل در تاریکی” روایتی هشتروزه از یک زمستان سرد است. جلال که خودروهای لوکس وارد میکند، این بار یک مرسدس بنز خریداری کرده – بدون آنکه بداند گروهی مواد مخدر در آن جاسازی کردهاند. وقتی برادرش در این ماجرا کشته میشود، جلال مانند کارآگاهان کلاسیک نوآر، در تهرانِ مدرن به دنبال عدالت میگردد.
خلاصه رمان :
چشم های نیکلا برق زد. «مارک نداره بخودا.»جلال فکر کرد نیکلا یک ذره از عشقش به ماشین کم نشده بود. با ماشین معیوب مثل مریض رفتار می کرد. مکانیک نبود انگار طبیب بود. بایک نظر عیب ماشین را تشخیص میداد پدرش از ارمنیهای مهاجر بود.
آن روزها که تعمیرات فنی حرمت داشت و فقط سوار کردن یدکی نبود و لوازم یدکی هنوز در بازار کم بود و می بایست از قطعات سقط ماشین های معیوب کار را راه انداخت آنوقتها نیکلا به ماشین عشق داشت جلال فکر کرد خود اوچی؟
جلال گفت به ژانت خانم بگو بچه هارم با خودش ببره.» باز گفت عصمت غذای فرنگی بلد نیس بیزه میترسه پلو خورش باب میل حسین نباشه دیگه و به نیکلا بی تقصیر نگاه کرد.
والی آقا جلال آدام دور شد از وطن این چیزها عزیز می شه براش.» جلال گفت منم بش گفتم همینو ولی اگه هیچ مردی تونسه تا حالا از پس زن جماعت براد منم میتونم و دستهایش را دوسه بار بهم زد تا نیکلا بفهمد که او دستش را از این ماجرا شسته است.
نیکلا سر حرفش بود والی این چیزها یاد آدام میره ما گه» و به حسرت آه کشید. جلاب امین فکر کرد دیگر باید راه بیفتد ناهار را اغلب در خانه می خورد ساعتی استراحت میکرد و بعد از ظهر دوباره بر می گشت.
تعمیرگاه از هفت صبح تا هفت شب یکسره باز بود و کارگرها دو ساعتی برای ناهار تعطیل می کردند مکانیک ها ناهارشان را در چلو کبابی مجلسی جنب چارراه سیروس می خوردند و بعد به قهوه خانه ی مشتی اصغر در تکیه ی ملاقدهر می رفتند چایی میخوردند و آن وقت با باقی کارگرها بر میگشتند،
چونکه کارگرهای دیگر در قهوه خانه ی مشتی اصغر دیزی می خوردند. طرف عصری جلال امین که در صفحه ی حوادث روزنامه ها پی خبر تصادف جاده ی قزوین میگشت جز عکس زبان و یک نوشته ی چند سطری ندید. عکس یک ماشین لهیده را نشان میداد که از سمت چپ کاملا داغان بود و طاق خرد شده اش طرف راست خوابیده بود…
نوشته ی کنار عکس فقط اطلاعات اولیه بود موقع تصادف محل تصادف نوع و شماره ی ماشین، تعداد کشته ها.از همین چیزهای پیش پا افتاده ی همیشگی یک روزنامه ی دیگر عصر حتی خبرش را هم نداشت…