اسم رمان : باران عشق و غرور
نویسنده : Zeynab227
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، جنایی، پلیسی
تعداد صفحات : 2166
باران، دختری که همیشه از عشق فرار کرده، حالا مجبور است میان دو مرد تصمیم بگیرد: – ماهان، مردی که نگاهش قلب او را میدزدد، اما گذشتهاش پر از رازهای سیاه است. – آریا، مردی که به دنبال عدالت است، اما شاید عدالت او ویرانگر باشد. باران باید انتخاب کند: به یکی اعتماد کند یا به هر دو پشت کند؟ اما آیا هر انتخابی پایان خوشی دارد؟
خلاصه رمان :
ساعت نزدیکهای یازده شب بود که به مامان و بابا شب به خیر گفتم و تو اتاقم رفتم با این که قصد خواب نداشتم یک دست لباس از کمدم بیرون آوردم پیراهن آبی رنگ ساتن دو بنده…
کش موهام رو باز و با نظم دور شونه م پخش کردم جلوی آینه قدی اتاق نگاهم رو معطوف دختر نمایان شده داخل آینه کردم که بلندی قدش رو قاب گرفته و لختی موهای تا کمرش رو نشون میداد از رنگ موها و چشمهایی که همه میگفتن از مامان و رنگ پوستی که از بابا ارث رسیده…
با لذت محو خودم شدم گاهی وقتها احساسی سراغ آدم می اومد و اون رو مجاب به تغییر می کرد هر چند کوچیک اما با نتیجه بزرگ و مثبت…
مثل به یاد آوردن خیلی چیزها از داشته ها تا خود واقعی مون که هر روز بهش توجه میکردم و با همین کار کوچیک ظرفیت اعتماد به دست آوردن اهدافم بزرگتر میشد و زندگیم رو رهبری می کردم.
لبخند کجم خودنمایی میکرد که از آینه فاصله گرفتم کتابی رو که تا نیمه خونده بودم از قفسه برداشتم و روی صندلی نشستم هر موقع خوابم نمیبرد به دوست قدیمیم پناه می آوردم به صفحه آخر که رسیدم چشم هام کم کم سوز خواب گرفت با وجودی که قسمتی از ذهنم از ذخیره نکات مفیدی که از کتاب دستم گرفته بودم سبک بال بود.
با صدای ویبره موبایل عینک مربعی مطالعه رو از چشم هام جدا کردم یک تای ابروم با ظاهر شدن تصویر خندون نگار و ساعتی که با چشمک زدن صفحه نمایش گر ظاهر میشد پرید.
چی شده که یک شب زنگ زده بود؟ با این که میدونست تایم خوابم نیست، هیچ وقت بهم زنگ نمی زد.
با طمأنینه و جدی پاسخ دادم:_بله!_سلام خوبی؟نگرانی تو صداش مشهود بود._سلام ممنون خوبم چیزی شده؟حدس میزدم خواب نباشی ولی بازم ببخشید._دشمنت شرمنده کاری داری؟
_آره، فقط …. ازت میخوام نگران نشی خب؟خواست ولی بیشتر متعجبم کرد لرزش صداش و عاملی که مجابش کرده بود تا صبح صبر نکنه…
خلسه خواب رو از چشم هام گرفت. با تحکم گفتم: میدونی که از حاشیه گذاری خوشم نمیاد. برو سر اصل مطلب.نفس عمیقی کشید.
_باشه میگم در مورد اون پسره است همونی که یه مدته مزاحمت شده. – خب!_سولماز دوستمو که میشناسی؟ امشب با دوستاش رفته بود رستوران اتفاقی این پسره رو دید که کنار آلاچیق اینا جا رزرو کرده بود شناختنش هم سخت نبود از پس تو دانشگاه آفتابی شد.
اکثر دوستامون میشناسنش بهم گفت اولش حواسم بهش نبود ولی با دیدن خانمی که بهش می خورده سی ساله باشه و حرفی که بینشون رد و بدل شد کنجکاویش گل کرد.