اسم رمان : روژیار
نویسنده : سارا
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 785
ده سال تنهایی. ده سالی که دلا با خاطرات تلخ خانوادهای که به او پشت کرد زندگی کرده است. حالا ناگهان مردی از همان گذشتهای که میخواست فراموش کند وارد زندگیاش میشود، بدون آنکه هیچیک بدانند چه ارتباطی بینشان وجود دارد. رمانی عمیق درباره زخمهای خانوادگی و مواجهه با شبح گذشته.
خلاصه رمان :
دوباره اون ترس عجیب رو لحظه ی فرود تجربه کردم و این دفعه دیگه واقعا مطمعن بودم تالبه ی مرگ رفتم جوری که نمیتونستم از صندلیم جدا شم و برم پایین تلما یهشکلات بهم داد و کمکم کرد برم پایین هنوز از دستش ناراحت بودم،
ولی نمیخواستم همین اول راه اوقاتمون تلخ شه پس سعی کردم این ناهماهنگی وفراموش کنم شایدم آدمای خوبی بودن.
رویصندلیهای سالن فرودگاه نشستیم تلما نگران بهم نگاه کرد و گفت-… خوبی؟ رنگت پریده؟… خوبم فقط ترسیدم چیزی نیست… میتونیم حرکت کنیم؟ یا بشینیم بازم؟… بریم بریم هر دو بلند شدیم و سوار یکی از تاکسی ها شدیم.
تلما اسم هتلی که رزرو کرده بودیم رو به راننده گفت و اونم حرکت کرد، تو مسیر همه چیز برام جدید و جذاب بود انقدر که به کل داستانه همسفرای جدید رو یادم رفت تا حالا دریای جنوب رو ندیده بودم و این اولین بار بود که تجربش میکردم،یه دریای آروم و زیبا دقیقا چیزی که من همیشه دوس داشتم و دلم میخواست آرامشهمطلق…
بالاخره رسیدیم به هتل من و تلما تویه اتاق دوتخته میموندیم اتاق رو تحویل گرفتیم وسایلمون رو جابجا کردیم.
تلما حولشو برداشت و گفت… من میرم یه دوش بگیرم عصر بریم خرید الان گرمه… باشه برو منم یکممیخوابم_نمیخوای به مامانت اینا خبر بدی رسیدی؟لبخند کوتاهی زدم و بدون اینکه هول بشم گفتم-… بهشون پیام دادم.
تلما سر تکون دادو رفت داخل حمام،منم روی تختم دراز کشیدم از دروغ گفتن به هیچ وجه خوشم نمیومد اما در مورد زندگی شخصیم نمیخواستم به کسی چیزی بگم نمیخواستم با سؤالاشون دوباره دردمو یادم بیارن من دلم نمیخواست در مورد گذشتم کسی چیزی بدونه.
نگاهم دور اتاق چرخید یه راهروی کوتاه که سرویس بهداشتی و حمام اونجا قرار داشت یه اتاق تقریبا ۳۰ متری با دو تا تخت روبروی هم….یه کاناپه ی متوسط کرمی رنگ و به میز آرایش و کمد چیزایی بودن که اتاقو تشکیل میدادن،
یه در کوچولو هم داشت که رو به تراس اتاق باز میشد و ویوی دریا داشت اتاق ساده اما دلنشینی بود تو همون حالت کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
ده سال تنهایی. ده سالی که دلا با خاطرات تلخ خانوادهای که به او پشت کرد زندگی کرده است. حالا ناگهان مردی از همان گذشتهای که میخواست فراموش کند وارد زندگیاش میشود، بدون آنکه هیچیک بدانند چه ارتباطی بینشان وجود دارد. رمانی عمیق درباره زخمهای خانوادگی و مواجهه با شبح گذشته.