هنوزم یادمه روز اولی که پا توی این روستای نفرین شده گذاشتم …
یادش بخیر ، ….
روزی سرد و زمستونی
که برف و گل باعث سخت شدن عبور و مرور
شده بود ، توی ده باال وقتی ادرس اینجارو میگرفتم
مردم جوری نگاهم میکردن که انگار دارن دیوانه ای رو میبینن
که از تیمارستان فرار کرده .
توی اون گل و شل کوله پشتی کوهنوردی بزرگ
و سنگینم حسابی باعث خسته گیم شده بود .
من : از کجا میتونم به ده وسطی برم ؟؟؟
رمان ده وسطی
زنی که ازش این سئوال رو پرسیده بودم لباسی محلی نارنجی رنگی
بتن داشت که مثل لباس های کُرد بود اما رنگی و
طرح ان متفاوت با لباس های طایفه کُرد بود ؛ با وحشت نگاهم کرد :
-عقلین از دست بیربسن عقلت رو از دست دادی
رمان ده وسطی
اخمام رو کشیدم توی هم احساس میکردم
بهم توهین بزرگی شده ؛ گفتم :
-نخیر عقلمو از دست ندادم
یه سئوال پرسیدم ممنون میشم جوابمو بدید
-بی حیا … نمی طر صحبتده با بزرگترین بی حیا …
چه طرز صحبته با بزرگترت اویرنده باشرسن گین از
اونطرف میتونی بری
و با دستش جایی رو نشون داد و رفت .
به من میگه بی ادب اونوقت خودش از من بدتره !!!
کلی توی دلم بهش فحش داده بودم …
این رمان ها را اگه نخوندی وب رمان بهت پیشنهاد میکنه: