دانلود رمان ارباب خشن و هات من ( ۲ جلد کامل ) | برای اندروید ،آیفون،pdf
رمان: #ارباب خشن و هات من
نویسنده: #ناشناسژانر: #عاشقانه #اربابی #صحنه_دار #بزرگسال #خشن(بی دی)
و باز هم با رمانی پر طرفدار در ژانر بزرگسال و هات برای شما کاربران عزیز سایت وب رمان
خلاصه رمان ارباب خشن و هات من: فاقد خلاصه
قسمتی از رمان ارباب خشن و هات من:
هنوز به خاطر مرگ ارباب بزرگ لباس سیاه به تن داشتم
اما نمیدونم آقا یاشار، پسر ارباب کیانی بزرگ که قراره ارباب جدید بشه
از این موضوع راضی هست یا نه.
چون بعد از اومدنش همه لباس مشکی رو از تنشون در آورده بودن،
آهی کشیدم و سینی رو با یه دست نگه داشتم.
بعد از نفس عمیقی چند تقِ به در اتاقِ ارباب جدید زدم
، بعد از دقایقی با صدای سرد و خش داری گفت:
+ بیا تو.
آروم در و باز کردم که دیدم با بالا تنهی برهنه روی تخت دراز کشیده
و چشمهاش رو بسته، با خجالت نگاهم
رو از هیکل عضلهایش دزدیم و با صدای آرومی گفتم:
– ارباب براتون شربت آوردم.
بعد از چند لحظه گفت:
+ نمیدونستم اینجا بردهی دختر که جوون باشه هم داره…تازه کاری؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
– خیر ارباب.
+ چند وقته اینجایی؟
– از…بچگی.
باز هم سکوت کرد و بالاخره گفت:
+ سینی رو بذار روی میز.
سریع اطاعت کردم و خم شدم
و سینی رو روی میز گذاشتم که لیوان تکونی خورد.
با ترس نگهش داشتم
تا نریزه، وقتی ایستاد نفس راحتی کشیدم
و خواستم بلند بشم که نوازش دستی رو روی با*س*ن*م حس کردم.
تنم خشک شد
و با چشمای گرد شده به رو به روم نگاه کردم.
با لحن عجیبی گفت:
+ جوووون عجب چیزی رو زیر دامن قایم کردی.
تنم یخ بست و سریع با ترس بلند شدم
و به سمتش برگشتم…خدای من چه قد بلند بود!
با خواهش گفتم:
– ار…ارباب من باید برم…خواهش میکنم.
با بیرحمی چونهام رو توی دستش گرفت و فشار داد،
اشک توی چشمهام جمع شد، با خشم توی صورتم غرید:
+ کی بهت اجازه داد حرف بزنی هان؟
چه طور جرات کردی که تو روی من بایستی
و مخالف خواستهی من باشی؟
من ارباب جدیدم فهمییییدی؟
با بغض سری تکون دادم و دستش از روی چونه ام سر خورد
و به سمت روسریام رفت، قبل از این که جلوش رو بگیرم
روسریام رو با یه حرکت کشید و موهام بیرون ریخت.
در برابرش ضعیف بودم…اون ارباب بود!
خدایا باورم نمیشه که پسر ارباب داره این کار و باهام میکنه.
سرش تو یقهام فرو رفت و من تنم بیشتر یخ بست.
دستش روی س*ی*ن*م نشست و من اشک ریختم…
منی که حتی نذاشتم یه نا محرم نگاهم کنه و حالا…
نتونستم تحمل کنم و دوباره نالیدم:
– نه ارباب…خواهش میکنم ولم کن من دخترم…
حرفم با سیلیای که توی گوشم خورد تموم شد.
هنوز توی شوک سیلیای که بهم زد بودم
که موهام رو توی مشتش گرفت و کشید، با خشم ترسناکی گفت:
+ مگه نگفتم مخالف خواستهی من حرف نزن هان؟
مگه نگفتم ج*ن*د*ه؟
تو فقط یه بردهی بیارزشی، یه برده که فقط به درد کردن میخوره حالا نشونت میدم.
این رمان ها را اگه نخوندی وب رمان بهت پیشنهاد میکنه: