کِلِراز یه مبارز خیابونی، رسیدم به قهرمان بوکس سنگین وزن دنیا. هیچکس نمیدونست که در کنارش، یه هیولا هم بودم. یه شکارچی توی سایهها. تا وقتی اون دختر بریتانیایی اومد وسط زندگیم و همه چی رو بهم ریخت. خواستنش برای هردومون خطرناک بود، ولی با این حال، بازم سمتش رفتم و حالا یه انتخاب بیشتر ندارم. برای آزادیِ خودم بجنگم... یا آزادیِ اون.سییِناتازه مجرد شدم و قسم خوردم دیگه طرف مردا نرم، تا اینکه اون اومد. وقتی نقابش کنار رفت و حقیقت معلوم شد، هنوز میتونم کنارش بمونم؟ حتی اگه به قیمت جونم تموم شه؟ میتونیم از ترسامون نسبت به عشق عبور کنیم و برای خوشبختیمون بجنگیم؟