شاید من اون دختری نبودم که کلارا می خواست باشم. این من بودم، پیش پادشاه جن ها، و نمی خواستم متوقف بشه. ده سال گذشته رو پادشاه جن ها توی غارهاش پنهون شده. درهاشو فقط برای یه هدف باز می کنه: به ازای هر شبی که یه دختر بخواد باهاش بگذرونه، یه سکه طلا میده. با وجود شهرت ترسناکش، دندون ها و چنگال هاش، دخترا سالم و سلامت برمی گردن و هیچ حرفی در موردش نمی زنن.آدم باید خیلی ناامید باشه که همچین پیشنهادی رو قبول کنه... یا خیلی کنجکاو. خب، همه میگن کنجکاوی همیشه بلای جونم بوده. زیادی باهوش برای یه دختر به این زیبایی. حالا خانواده ام در آستانه از دست دادن همه چیزه.