نکنه خونواده ی تو هم جایی برای افتخارت نذاشتن!درحالیکه روی مبل میلمیدوپاکت سیگارش را ب رمیداشت،پوزخند زد...ــمن وصله ی ناجوری برای اون خونواده بودم، رفتم که دیگه نباشم.نوشین ناباور صندلی خود را عقب داد.ــ مایک،خونواده تو...چرا اونا رو ترک کردی !؟سیگار را کنار لبش گذاشت و فندک را زیرش کشید.ــ نوشین، از اینکه همین قدر هم بهت گفتم، پشیمونم نکن!