اطلس بزرگ ترین تاجر ، صادر کننده و کلکسیونر فرش های اصیل و کمیاب ایرانی تو خاورمیانه و اروپاست ، مردی که یه دختر چهار ساله شیرین زبون داره و واسش هرکاری می کنه ...اِرمیا پسر مهربون و آرومی که عاشق رقصیدن و بچه هاست و معلم باله ستاطلس اِرمیارو با پیشنهاد خواهر کوچیکش به عنوان مربی شخصی دخترش استخدام می کنه ....همه چیز آروم تا وقتی که اطلس اِرمیارو تو لباس باله مشکی می بینه و تو نگاه اول تمومسلوالی بدنش تحریک میشن...اطلسی که زنش بخاطر سرد بودن ازش جدا شده مثل یه گرگ وحشیو گرسنه میوفته به جوناِرمیا و اونو تمام و کمال واسه خودش می خواد....
لایلا پرنسسِ مریضی ک هیچ امیدی به خوب شدنش نیس ،،، یه شب بارونی نگهبانای پدرش لایلا رو از تخت بیرون میکشن میبرن به سیاهچال قصر ، دقیقا وقتي داره با کشته شدن توسط پدرش کنار میاد رعد و برقی بزرگ سیاه چالو روشن میکنه نگهبانان به زانو درش میارن ، پدرش گردن بریده شده و خونی مرد رو چنگ میزنه و جلو صورتش نگه میداره : خونشو بخور لایلا...