لایلا پرنسسِ مریضی ک هیچ امیدی به خوب شدنش نیس ،،، یه شب بارونی نگهبانای پدرش لایلا رو از تخت بیرون میکشن میبرن به سیاهچال قصر ، دقیقا وقتي داره با کشته شدن توسط پدرش کنار میاد رعد و برقی بزرگ سیاه چالو روشن میکنه نگهبانان به زانو درش میارن ، پدرش گردن بریده شده و خونی مرد رو چنگ میزنه و جلو صورتش نگه میداره : خونشو بخور لایلا...