زانوی خم شده اش را به روی پدال فشرد و صدای یکنواخت چرخ خیاطی در سکوت نیم بند خانه پیچید. کمی بعد، نگاهش را با تعلل از پارچه ی پیرهنی که زیر دستش بود، گرفت و با حرص به چهره ی ماه پری زل زد و با تشر گفت: -اگه سرت و از تو اون وامونده دربیاری،می فهمی بوی ته گرفته ی برنج خونه رو ورداشته!ماه پری به آنی گوشی را کناری گذاشت و از جا...