وب رمان
دانلود رمان بغض پر عصیان pdf |اثر یگانه علیزاده
  • نام: بغض پر عصیان
  • ژانر: عاشقانه، پلیسی
  • نویسنده: يگانه علیزاده
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 2741

دانلود رمان بغض پر عصیان pdf |اثر یگانه علیزاده

 

اسم رمان : بغض پر عصیان

نویسنده : یگانه علیزاده

ژانر : عاشقانه، پلیسی

تعداد صفحات : 2741

جلو آمد، مرا میان خودش و دیوار پشت
سرمان حبس کرد و با صدای آرام و شورانگیزی
لب زد :
_ تو این دلبریا رو از کجا میاری آخه؟!
شانه ای بالا انداختم و مظلوم گفتم :
نِمدونم بخدا!
در حالی که با احتیاط زیر گلویم را می بوسید،
سری با استیصال تکاند و گفت :
شاید دلیل فوت منم، لوندیای زنم باشه!-
امیررررر!

خلاصه رمان :

صدای دلنشین عزیز مرا از اعماق خواب بیرون کشانید.
_ گلنوش! پاشو مادر… پاشو دیگه دیرت میشه ها…
با بی میلی تمام پتو را از روی صورتم کنار زدم و نگاهی به
عزیز که با مهربانی بالای سرم ایستاده و نگاهم میکرد
انداختم.
با دیدنش تمام احساسات خوب روانه ی قلبم شد. لبخند پهنی
به رویش زدم و با لحن شادی گفتم :
_ سلام بر خوشگل ترین عزیز دنیااااا
لبخند مهربان عزیز قوت گرفت و چرخید تا به سمت پنجره
ی اتاقم برود.
خودم را دوباره با پتو پیچاندم و قبل از اینکه نور به چشمانم
هجوم بیاورد آنها را بستم.
عزیز طبق معمول پرده ها را کشید و اتاقم بیش از پیش
روشن شد. در همان حال برای صدمین بار متوالی مهمانی
شب را یادآوری کرد.
_ مادر دیر نکنیا… باید زودتر از همه برسیم اونجا.
از دیروز تا به حال لحظه ای نبود که امشب را یادآوری نکند.
مثال نمیدانستم چه خوابی برایم دیده است. خودم را به آن راه
زده و پرسیدم :
_ عزیز جون، چند بار میگی آخه قربونت برم؟
ی نامزدی سادس دیگه عروسی فرهاد که نیست…
با شنیدن کلمه ی نامزدی اخم های عزیز در هم رفت و با
عتاب رو به من کرد و گفت :
_نامزدیم در کار نیست همش کارای زنداییته وگرنه بچم
فرهاد از هیچی خبر نداره..
تا حدودی از ماجرا مطلع بودم ولی نمیدانستم فرهاد بی خبر
است.
شانه ای بالا انداختم و بالخره از تخت خوابم دل کندم و بیرون
آمدم :
_ خب به سلامتی باشه عزیز، به پای هم پیر شن.
عزیز با دیدن خونسردی ام برآشفت و از کنار تختم برخاست :
_خودتو به اون راه نزن
حرفش نیمه تمام ماند که صدای درب حیاط بلند شد. چندی
بود زنگ آیفون خراب شده بود و ناچار باید مسیر حیاط را
برای باز کردن درب طی میکردم.
سریع از اتاق خارج شدم تا عزیز در این سرما برای باز کردن
درب نرود.
به چادر نمازی که روی بند طناب که همیشه ی سال در
ایوان تاب میخورد چنگ زدم. همانطور که از پله های ایوان
پایین می آمدم چادر یخ زده را هم سعی کردم به سر کنم. اما
همان لحظه نمیدانم چه شد که چادر زیر پایم رفت و از پله ها
به پایین پرت شدم.

خلاصه کتاب
جلو آمد، مرا میان خودش و دیوار پشتسرمان حبس کرد و با صدای آرام و شورانگیزیلب زد :_ تو این دلبریا رو از کجا میاری آخه؟!شانه ای باال انداختم و مظلوم گفتم :نِمدونم بخدا!در حالی که با احتیاط زیر گلویم را می بوسید،سری با استیصال تکاند و گفت :شاید دلیل فوت منم، لوندیای زنم باشه!-امیررررر!
خرید کتاب
50,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6673
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!