اسم رمان : ژنرال
نویسنده : ریحانه کیامری
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 794
ژنرال! لوتیترین مردی که دنیا به خودش دیده…! محمدرضاجلیلی صاحب این لقب دهن پر کنه! مردی که تا به حال پیشقدم در ورود به هیچ رابطهای نشده… کسی که تو روابطش خط قرمزی نداره، هیچ دختری براش مهم نیست و فقط به لذت خودش فکر میکنه تا اینکه یه خانم تخس و لجباز نظرشو جلب میکنه… زنی که روحیاتش خیلی به محمدرضا نزدیکه، مثل خودش یه جنگجوئه، یه مغرور پر ادعا! آقای ژنرال خشن ما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که تو دستای این خانم مثل موم نرم بشه! نغمهای که تو عمرش مردی رو به زندگیش راه نداده و حالا با برخورد به این مرد جذاب حسابی به چالش کشیده میشه… مردی که غیرت خرجش میکنه، بهش اهمیت میده و خط قرمز براش تعیین میکنه!
خلاصه رمان :
مهدی با آن رد چاقویی که روی صورتش داشت خود را به محمدرضا رساند و لب زد،
داوش رضا باز این حاجی قلابی داره چی وز وز میکنه بیخ گوش حاج آقا مصطفایی رخصت بدی میرم ملتفتش میکنم با کی ها طرفه،
محمدرضا ملاقه را کنار دیگ خورشت تکیه داد و دست روی شانه ی مهدی گذاشت.
بذار هر چی میخواد بگه داش مهدی ما با خود حاج آقا مصطفایی طرفیم.
مهدی ولی طاقت نیاورد و بلند داد زد:بیبین بچه خوشگل بابا حاجیت یادت نداده در گوشی تو جمع جیزه؟
محمدرضا در حالی که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت: مهدی جان زبون به دهن بگیر داداش ول کن اون بیچاره رو.
حاج آقا مصطفایی اما بلند زیر خنده زد و احسان کفری شده گفت :بفرمایید حاج آقا خوب شد؟ تحویل بگیرید لوتی های با مرام محله رو،
حاج آقا مصطفایی هنوز هم لحنش پر خنده بود، پر بی راه هم نمیگه طفلی به قول معروف فن بیانش ضعیفه فقط !
احسان کم مانده بود از حرص تسبیح را پارهکند،دست شما درد نکنه دیگه حاج آقا! شما میخواید اینا رو اصلاح کنید یا اینا شما رو منحرف کردن؟!
برو بنده ی خدا برو به خانما بگو تا چند دقیقه دیگه صداشون میزنیم واسه هم زدن دیگا و نذر و حاجتاشون،
مهدی رفتن احسان را تماشا کرد و لبهایش کش آمد: نه… خوشم می آد حاج آقا هم از خودمونه خوب بلده دم این حاجی قلابی رو بچینه،
محمدرضا ملاقه را برداشت و به طرف دیگ بعدی خورشت راه افتاد: گفتم که دندون بذار رو جیگر صاحب مرده، حاجی آقا مصطفایی خودش درستش میکنه.
در همان حین بچه محلهای قدیمی از در مسجد وارد شدند و مجتبی با صدایی بلند توجه همه را جلب کرد.
به به گل بود و به سبزه نیز آراسته شد:آقا رضا ژنرال چشممون به جمال شوما روشن داش رضا ژنرال.
ژنرال! لقبی که بچه محل ها به او داده بودند، به خاطر شجاعتش… جسارتش… مرام و معرفتش…. استواری و پایداری اش و قدرت مدیریتش،
لبخند زنان جلو رفت و مجتبی را در آغوشگرفت:خاک پاتم داداش نخسته…
محمدرضا جواب داد:تاج سری ،داداش خیلی خوش اومدی، صفا آوردی قدمت برکته داداش،صدای مهدی توجه شان را جلب کرد.