اسم رمان : حقارت یک صدف
نویسنده : helia hsnpr
ژانر : عاشقانه، هیجانی، اربابی
تعداد صفحات : 282
دختری که توی دانشگاهش با استادی آشنا میشه که بعدها تبدیل به اربابش میشه ولی داستان اینجوری نمیمونه و دختر داستان میفهمه که گرایشش چیز دیگهای هست، بعد با یه پسر دیگهای آشنا میشه و …
خلاصه رمان :
از پله بالا رفتم همون آدرسی که خانوم گفت و پیدا کردم پشت در وایسادم،
حس میکردم تپش قلبم زیاد شده بود دلم و زدم به دریا و در و باز کردم
در و باز کردم که به اتاق نگاه کردم فقط آرشام بود،دستش شکسته بود و سرم به دستش وصل کرده بودن .
اخه چرا چه اتفاقی افتاده در و بستم و به سمت تخت آروم راه رفتم الهی ببین چه آروم خوابیده،
پتو رو روش کشیدم و کنار تخت روی صندلی نشستم ،با دیدن این صحنه بغضم گرفت
هر چند دقیقه به بار آه و ناله میکرد فکر میکنم درد داره شاید داروی خواب آور بهش دادن متوجه نشه
تو حال خودم بودم که یهو یادم افتاد به رها زنگ بزنم که یه وقت سوتی ندی
گوشیمو در آوردم و شمارشو گرفتم ، بعد سه بوق جواب داد به خواهر خودم چخبر شده این وقت شب،
رها یه چی بهت میگم سوتی ندیا اگه مادرم بهت زنگ زد خوب ؟ باشه چیشده دارم استرس میگیرم
نه نترس چیزی نیست فقط اگه زنگ زدن گفتن چرا بیمارستانی بگو حالم بد بود و مریض شده بودم زنگ زدم به صدف.
یا خدا داری چیکار میکنی چیشده هیچی نگران نباش توضیح میدم باید برم خداحافظ یادت نره ها
نه نگران نباش اوکیه بای بای گوشیو قطع کردم و به سمت آرشام برگشتم هنوز هم خواب بود.
روی صندلی نشستم و به صورتش دقیق تر نگاه کردم آروم باهاش حرف میزدم امید وار بودم نشنوه میدونی آرشام ای کاش یه جور دیگه آشنا میشدیم با هم…
چرا رابطه ما اینطوری شد چرا تو باید انقد خشن بشی که بخوای من و از خودت زده کنی.
دستمو روی موهاش کشیدم و نوازش کردم همیشه عاشق این بودم که دستمو لای موهات بکشم بدون هیچ ناراحتیی،
نمیدونم چقد گزاشته بود که حس خواب منو گرفت خیلی سعی کردم خوابم نبره ولی نشد ،
سرمو کنار تخت گزاشتم و دستمو رو دستش و چشامو بستم و خوابم برد
توی خواب و بیداری بودم که حس کردم یه نفر داره دستشو روی صورتم میکشه…
با ترس بلند شدم و به اطراف نگاه کردم که چشم تو چشم آرشام شدم وای سلام خوبین درد ندارید ؟