اسم رمان : ساحره ی خاموش
نویسنده : شقایق
ژانر : گی، امپرگ، ساحره، گرگینه، خونآشامی
تعداد صفحات : 908
آکام دو رگه ساحره گرگینه ای که قدرت های مخفی داره و با کمک جفتش کم کم ب اونا پی میبره
ساحره ای که از سن بلوغ گفتن قابلیت بارداری نداره اما یهویی با باردار شدنش…
رمانی با معماهایی که درگیرتون میکنه و کلی راز که کم کم رو میشه….
خلاصه رمان :
با لبخندی که به رویم زد لب های من هم طرحی از لبخند نشان داد. سوال درسی اش را که تعداد کمی یاد گرفته بودند را جواب دادم و به این دلیل مسخره لبخندش را به من هدیه داده بود. جدا از این گاهی توجه های ریزی از سمتش دریافت می کردم که قلب بی جنبه ام آن را به گونه ی دیگر تعبیر می کرد.
نگاهم به او بود ،به او که با جدیت مشغول توضیح مطالبی از درس بود. در عین حال که سعی داشتم چیز هایی که میگفت را نوشته و به خاطر بسپارم. سعی داشتم تمام حرکاتش را در ذهنم حک کنم. مگر چقدر او را میدیدم؟ جز زمان هایی که به دانشگاه می آمد و چند ساعتی درسش را میداد و میرفت.
گاهی تعجب میکردم ،از اینکه نگاه های شیفته را نمی بیند! البته شاید میدید و بی اعتنا بود. باید کلاسی میگذاشت تا بی اعتنایی را یاد بگیرم، آخر من با این حجم از شیفتگی که نسبت به او داشتم گاهی وحشت می کردم. حتی زمانی که از کنارم می گذشت بی دلیل نفسم را نگه میداشتم.
مادربزرگم مادر پدرم بود و تا چهارده سالگی تنها خانواده ام بود.
عمر جاودانه نداشت و با کهولت سن او هم تنهایم گذاشت.
از چهارده سالگی خودم سعی کردم تا زندگی ام را سر پا نگه دارم.
طبق گفته های مادربزرگ و افرادی از پیشگویان دبیرستان و همین دانشگاه
عمرم کوتاه نبود و نمیدانستم چقدر باید زندگی نکبت بارم را تحمل کنم!
با جنب و جوش اطرافم سر بالا گرفتم و متوجه شدم کلاس تمام شده است و
بقیه در حال ترک کلاس هستند .لحظه ی اول که سر بالا گرفتم لیام را دیدم که
از کلاس خارج میشد.
بی حوصله نفسی گرفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
باید به خانه میرفتم تا دوش گرفته و به کتابخانه بروم.
کتابخانه؛ جایی که پاره وقت در آن کار میکردم.
یک روز در کتابخانه و یک روز در کافه.
پوزخندی در ذهنم زدم.
تنها چیزی که از ان خودم بود خانه ای بود که مادربزرگم برایم گذاشته بود و
شکر گذار بودم که آن را دارم.
وقتی دیدم کلاس در حال خالی شدن است و اکیپ منفور همچنان نشسته اند با
سرعت بیشتری وسایلم را جمع کردم تا با آنها تنها نمانم.
گفته بودم که آن ها علاقه ی شدیدی به قدرت نمایی دارند!
خوشبختانه بی دردسر از دانشگاه خارج شدم و به خانه رسیدم.
وارد خانه شدم و نگاهم را در پذیرایی چرخاندم.
چند دست از لباس هایم روی دسته های مبل رها شده بود و تنها باید همان ها را
جمع میکردم تا خانه مرتب شود.
کیفم را در اتاقم گذاشتم و به حال برگشتم.