اسم رمان : ققنوس من
نویسنده : لیلا حمید
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 3682
درباره یه دختری که تو خانواده درب وداغونیه پدرش اعدام شده مادرش توخونه ها که کارمیکنه دستش کجه وبرادرای دیگش به همین صورت یه اتفاقایی براش میوفته از خونه میزنه بیرون ویه شخص پولدارحامیش میشه وسرپرستیش روبعهده میگیره وبرادرشخص حامی تویه دیدارعاشقش میشه وطی یه گرفتاری پسر رو روانه خارج ازکشورمیکنن وبنابه دلایلی پسر رو مجبوربه عروسی بادختر دیگه میکنن اما چون مجبوربه اینکارشده زیادبه عروس روی خوشونشون نمیده وچشمش دنبال دخترقصه هست و جالبه داستانش ویه سری اتفاقات دیگه هم میفته
خلاصه رمان :
به درختچه های وسط اتوبان که با سرعت از جلوی چشمم رد می شدند می نگریستم. سنگینی نگاه آقا داریوش را از آینه ی وسط ماشین احساس کردم. ندیده می دانستم گره کوری بین ابروانش انداخته و آن ها را تا به تا کرده است. خط عمود بین دو ابرویش یادگار اخم های همیشگی اش بود. حیف از پریوش با آن چهره ی زیبا برای این پیرکی بی ریخت اخمو! قدیمی ها راست گفته اند “سیب سرخ مال دست چالقه!” یکی از سرگرمی ها و فانتزی های دوره نوجوانی ام تصور رابطه عاطفی افراد بود. رابطه عاطفی در حد کلام و بوسه و نوازش، نه بیشتر! هیچ وقت نتوانستم آقا داریوش را در چنین موقعیتی تصور کنم.
احتمالا به جای طلب بوسه، پشت دستش را جلوی پریوش می گرفت تا همسرش بر آن بوسه بزند! به او نمی آمد قربان صدقه زنی، حتی همسرش برود. احتمالا می گفته “خانم، افتخار میدم امشب در رکاب ما باشید!” اگر کسی می تواند “فیدل کاسترو” را در حال معاشقه و ناز خریدن تصور کند، آقا داریوش را هم می تواند در آن موقعیت متصور شود.
صدای خانومی حواسم را از تجزیه و تحلیل کیفیت معاشقه پریوش و آقاداریوش پرت کرد. مخاطبش من بودم. همان حرفهایی که در طول سه چهار روز گذشته چندین بار گفته بود را داشت مجدد بیان می کرد: _رخساره جان… دیگه نگم بهت… حواست رو جمع کن. الان مملکت بهم ریخته. همه جا شلوغ شده… شور جوونی نگیردت پاشی بری تو خیابون! یه وقت نری بالکن از درگیریا فیلم بگیری بفرستی واسه شبکه های اون ور! نری اینترنت سرچ کنی که چه خبره! هر خبری هست، ربطی به ما نداره. دوستات هم اگه زنگ زدن بهت، شیرت کردن که بریم تظاهرات چی میگی؟ تبسمی کردم و برای صدمین بار گفتم: _میگم منی که نرفتم رأی بدم ربطی بهم نداره کی رئیس جمهور شده که الان سنگ کسی رو به سینه بزنم و بخوام رأیم رو پس بگیرم…
خیالتون راحت خانومی. الان سرعت اینترنت رو در حد الکپشت پایین آوردن. فیسبوک هم که فیلتره… خانومی چپ چپ نگاهم کرد: _تو هم که فیلتر رو دور نمی زنی! چشم در چشمخانه چرخاندم و گفتم: _به جان خودم، این دو تا که سهله، قشون کشی بین مالک اشتر و عمروعاص هم باشه، من فقط تماشاچی ام. نمیرم تو گود. خیالتون راحت. خانومی همچنان نگران بود؛ تعارف کرد: _می خوای نرم و پیشت بمونم؟ دلنگرانتم! تعارف شاه عبدالعظیمی که شاخ و دم ندارد. ساعتی دیگر هواپیمایش پرواز می کرد و ما در مسیر فرودگاه بودیم. گفتم:
_سفرتون خوش و بی خطر. انشاالله بهتون خوش بگذره! خانومی نگاهش را از من به آقاداریوش داد: _دیگه سفارش نکنم بهت… جون تو و جون رخساره… باز الهی شکر عقلشون رسید دانشگاهها رو قبل از انتخابات تعطیل کنن… حواست به این دختر من باشه. نذاری پاشه بره بیرونا! من هنوز داغ حسینم برام تازه ست. طاقت یه داغ دیگه رو ندارم.
حسین تنها پسر خانومی بود که در درگیری های سال ۵۷ میدان ژاله یا همان شهدای فعلی، کشته شد. عکس هایش که خیلی شیک بود. شلوار دمپا گشاد، پیراهن یقه خرگوشی، موهای بلند و هیپی! چهره اش هم قشنگ بود. حیف بود در آن جوانی کشته شود! شاید هم کشته شدنی که نام شهادت به خود بگیرد بهتر از سرنوشتی هست که برای دوستانش رقم خورد. دو دوست و هم رزم صمیمی حسین را همان ماه های آغازین پنجاه و هشت با جرثقیل اعدام کردند. از اکیپ چهار نفره شان تنها یک نفر زنده ماند. او هم سال اول جنگ به عنوان بسیجی در جبهه اسیر شد و بعد از سالها، به گفته خانومی، به جای جوانی آراسته و برومند، مردی خموده و افسرده با تکانه های شدید عصبی به وطن بازگشت. مردی که بیشتر زمانش را باید در آسایشگاه اعصاب و روان سپری می کرد. خانومی از هر انقلاب و شورش و فتنهای متنفر بود.