اسم رمان : اطلال
نویسنده : انارام
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 242
عشق یزدان و زیبا با موانع زیادی روبهروست. وقتی همهچیز به نظر درست میآید، یک چهرهی قدیمی همهچیز را خراب میکند. یزدان از تحویلدهندهی غذا به سوپراستار سینما تبدیل میشود، اما شهرت، چهرهی واقعی او را نشان میدهد: شیطانی که عشق زیبا را نابود میکند.
خلاصه رمان :
دچار ترافیک فکری شده ام همه چیز در هم تنیده است و افکارم بی توجه به چراغ قرمزهایی که نشانشان میدهم گاز میدهند از این صداهای مزاحم پیچیده در گوشم حالم بهم می خورد.
نفسی میکشم همین که در این فقدان اکسیژن توانسته ام دمی بگیرم برایم موفقیتی بزرگ است بالاخره ترافیک باز میشود؛
ترافیک افکارم نه منظورم ترافیک خیابان معلم است تمام سعیم را میکنم تا در هجوم ناگهانی ماشین ها او را گم نکنم نیشخندم را کنج لبانم می چسبانم و به تعقیب پراید خشک نقره ای رنگ ادامه میدهم کلاه کاسکتم مانع شناخته شدنم میشود و البته نگران شناخته شدن یا نشدنم نیستم چون برایم اهمیتی ندارد،
پراید مقابل یک آپارتمان با نمای آجری می ایستد با فاصله ی نسبتا زیادی از پراید پارک میکنم و نگاه تیزم را به اویی می دوزم که با لبخند مقابل آپارتمان ایستاده و ششمین دکمه زنگ را از بالا با انگشت اشاره می فشارد.
لبخند گشادش عجیب منزجرم میکند و یک مشت محکم میطلبد. چندی بعد زنی حاضر و آماده از درب سبز رنگ خارج میشود زن سخاوتمندانه لبخندی به رسم دلبری بر روی لبان صورتی رنگش می نشاند.
ابروهایم را بالا می اندازم و پوزخندی هم ضمیمه اش میکنم میدانم که خواهرش نیست و برای مادرش بودن نیز زیادی جوان است.
در ماشینش را برای زن باز میکند و با کج خندی مثلا جنتلمن بودنش را به رخ می کشد مردک خودش نیز از در راننده سوار پراید میشود و با استارتی راه می افتد.
دیگر دلیلی برای تعقیب کردنش ندارم پس کلاه کاسکتم را با حرکتی از روی سرم برمی دارم و با چشمان ریز شده پلاک خانه را به یاد میسپارم با احساس لرزش موبایل در جیبم آن را از جیب چپ کاپشنم خارج کرده و دکمه ی سبز رنگ را فشار می دهم،
با انگشت اشاره موبایل کوچکم را روی گوشم نگه می دارم – بله ؟ صدای نرم مادر آرام در گوشم می پیچد:الو یزدان کجایی؟ چرا جواب تلفنامو نمی دادی دلم هزار راه رفت.نفس عمیقی میکشم: دارم میام خونه…
می داند اهل توضیح اضافه و حاشیه رفتن نیستم پس سراغ اصل مطلب می رود._برگشتنی دو کیلو سیب زمینی پیاز بگیر بیار با خودت…
از موتورم پیاده میشوم و در حالی که جکش را می زنم می گویم -تو این ساعت جایی باز نیست.کلافه است؛ این را از صدایش می فهمم-سبزی فروشی آقا جمال بازه البته اگه جنابعالی لطف کنید و یکم زودتر تشریف ببرید اون جا تا نبسته…طعنه ی کلامش را در می یابم به درخت چنار کنارم تکیه میزنم؛ من هم کلافه ام.-میام -باشه…زود بیا که این دختر منو کشت این قدر گفت گشنمه گشنمه…