وب رمان
دانلود رمان تنهایی ماهتینار pdf |اثر رهایش
  • نام: تنهایی ماهتینار
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  • نویسنده: رهایش
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 2226

دانلود رمان تنهایی ماهتینار pdf |اثر رهایش

 

اسم رمان : تنهایی ماهتینار

نویسنده : رهایش

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات : 2226

دست‌ها را کمی بالا برده بود و حینی که مردانه می‌رقصید، با لبخندی عمیق به چشمان شادِ داماد نگاه می‌کرد…

خلاصه رمان :

دستها را کمی بالا برده بود و حینی که مردانه
میرقصید، با لبخندی عمیق به چشمان شاِد داماد نگاه
میکرد. برادرش نبود، اما پسرعموهای هم سنوسال،
زمان زیادی از کودکی و نوجوانی را با هم گذرانده
بودند و خاطرات مشترک زیاد و صمیمیت خاصی
داشتند .
کسی دست بر پشتش گذاشت. حین تکان خوردن،
برگشت و نگاهی به عقب انداخت. جویا به سمتی اشاره
کرد و زیر گوشش گفت: »مهمونات اومدن«.
مهرجو مسیر انگشت او را دنبال کرد و چشمش به
میزی افتاد. به سمت مهمانانش که میرفت، با دستمال
عرق پیشانیاش را پاک کرد. وقتی به میز نزدیک
شد، رز و سی نا سرپا شدند. مهرجو با جفتشان دست
داد، احوالپرسی کرد و حین خوشامدگویی به پیراهن
ساتن مشکی رز نگاهی انداخت و تا ی ابرویش
لحظه ای بالا رفت. »افتخار دادین تشریف آوردین،
خانوم«.
رز با لبخند تشکر کرد و نگاه تحسین برانگیزی به
سرتاپای مرد کت شلوار پو ِش کراواتی انداخت. سینا با
لبخند گفت: »جون به این تیپ دیگه«!
مهرجو با خنده نگاه به سمت او برد، دستی به بازویش
کشید، آمد به میز اشاره کند و از آنها بخواهد بنشینند
و چیزی بخورند و بنوشند، کسی صدا بالا برد:
»مهرجو«!
سر هرسه شان به سمت صدا چرخید. مهرداد برای
پسرش دست تکان میداد تا نزدیکش شود. مهرجو رو
به رز و سینا گفت: »بشینین، از خودتون پذیرایی کنین
تا بیام من «.
و با »ببخشید« از آنها فاصله گرفت. به مهرداد که
رسید، گوش به سمت دهان او برد تا صدایش را از
میان صدای بلند موسیقی بشنود. مرد دست بر پشت
پسرش گذاشت و کمی به جلو خم شد. »بیا برو
مامانتو جمع کن«!
چشمان مهرجو گرد شدند. تنه عقب کشید و خیره ی او
شد. مهرداد دوباره دهان به گوشش چسباند وقتی مچ
دست او را میچسبید. »این ریختی نیگا نکن! بجنب تا
آبروریزی نشده«!
مهرجو دستش را عقب کشید تا مچ خود را آزاد کند،
اما مهرداد مقاومت و دوباره صدا بلند کرد: »بجنب،
پسر«!
مهرجو سر به تأسف تکان داد و وقتی مهرداد او را
بهسمتی کشید، بدون مقاومت راه افتاد. غرغر
زیرلبیاش به گوش پدر نمیرسید، اما چهره ی
ِن ایستاده مقابل عروس
شاکیاش از چشم داماِد رقصا
دور نمانده بود .
مهرجو حین بالا رفتن از پله ها ی ساختمانی که در
شمال باغ واقع شده بود پرسید: »چی شده؟«
مهرداد دست بر پشت او گذاشت تا به راه رفتنش
شتاب دهد. »هیچی بابا «!
اخم پسر عمیق تر شد. »واسه هیچی اینجوری به
هولوولا افتادی؟«!
مرد گوشهی انگشت سبابه را زیر لب کشید.
»مادرتو نمیشناسی؟ منتظر بهونه س دیگه«!
ایوان عریض ساختمان را رد کرده و پا به سالن
گذاشته بودند و صدای موسیقی بم و خفه شده بود وقتی
مهرجو لب باز کرد چیزی بگوید، اما آنچه عمویش
حین بیرون آمدن از سرویس بهداشتی و بستن
کمربندش گفت مانع شد.
»مهرداد، بیا برو بگو بزن و برقصو قطع کنن، بریم
واسه شام«.
مهرداد دستی در هوا تکان داد، مچ دست پسرش را
برای هدایتش چسبید و »باشه«ای سرسری پراند تا
برادرش، داراب را از سر باز کند. از او که دور
شدند، زیرلبی غر زد: »اینم فقط به فکر شکمه«!
مهرجو برگشت و به بیرون رفتن عمویش از سالن
نگاهی انداخت. همان لحظه مهرداد ایستاد، او را هم
نگه داشت و به دری اشاره کرد. »این جان«.

 

 

خلاصه کتاب
دست‌ها را کمی بالا برده بود و حینی که مردانه می‌رقصید، با لبخندی عمیق به چشمان شادِ داماد نگاه می‌کرد...
خرید کتاب
50,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6474
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!