اسم رمان : ابلیس ساده لوح
نویسنده : نفس س
ژانر : اجتماعی، طنز
تعداد صفحات : 378
نیلوفر از رفتارهای آزاردهنده اطرافیانش به ستوه آمده و تصمیم میگیرد شهرش را ترک کند. او تصور میکند با این کار زندگی بهتری خواهد ساخت، اما خیلی زود میفهمد که تغییر به این راحتیها نیست. با روحیهای ساده و بیآلایش وارد جامعهای میشود که پر از فریب و خطر است…
خلاصه رمان :
احساس کردم با دیدن چهره ی برافروخته و ابروهای در هم کشیده ام کمی دستپاچه شده اند؛چون با وحشت نگاهم میکردند تصمیم گرفتم بیخیال شوم اگر آن زن را گیر می آوردم تمام خشم و ناراحتی ام را همین جا سرش خالی میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت روشویی رفتم شیر آب را باز کردم دو دستم را زیر آن گرفتم و بعد از این که پر از آب شد به صورتم پاشیدم ناگهان مثل لاستیکی که بادش خالی میشود وا رفتم قطره های آب از روی سر و صورتم پایین میچکید و دنیا جلوی چشم هایم بارانی به نظر می رسید با دست راستم در آینه به خودم اشاره کردم.
آخه تو عقل داری؟ کی روی عینکی که به چشمش زده آب میباشه؟ همین کارها رو میکنی که وضعت اینه. دو زن با دهان باز به من و حرفهایی که به خودم میزدم خیره بودند،
احتمالا به این نتیجه رسیدند که دیوانه ای بیش نیستم یک دستمال از کیفم درآوردم و بعد مشغول خشک کردن عینکم شدم سپس از دستشویی بیرون رفتم و در پیاده رو راه افتادم بهتر است بروم و خریدهای مادرم را انجام بدهم؛
اگر دیر برسم مثل همیشه سرم را از تن بیچاره ام جدا میکند آن هم چنین روزی که برایش خیلی اهمیت دارد گریه کردن فایده ای ندارد البته من دختر حسودی نیستم شاید هم باشم اما آن قدر زیاد نه در همین لحظه چیزی مثل آب در حال جوشیدن در تنم بی تابی کرد،
خیلی خب هستم من یک حسودم چرا باید خواهرم امروز روز خواستگاری اش باشد آن هم شاید دهمین یا بیشتر از آن اما من چرا نباید یک خواستگار هم داشته باشم؟ این بی انصافی نیست؟ شاید هم بی انصافی نباشد و اینها به خاطر لطف هایی است که خدا به من عطا کرده است؛
لطفهایی که یکی از یکی درخشان تر هستند همان طور که به میوه فروشی محل نزدیک میشدم سعی میکردم سرم را پایین بیندازم تا با کسی چشم در چشم نشوم واقعاً دلم نمیخواهد کسی به چشمهایم زل بزند تا از مشکلم سر در بیاورد؛
اگرچه تقریباً هر کسی که در این محل زندگی میکند از مشکل من باخبر است اما اگر با یک غریبه روبه رو بشوم چنان به من خیره میشود تا بداند چیزی که میبیند واقعیت دارد یا نه داخل مغازه ی بزرگ محمد آقا میوه فروش محل شدم خیلی شلوغ نبود و من از این بابت خوشحال بودم قبل از هر کسی نگاهم به پسر محمد آقا افتاد که مشغول چیدن گوجه ها بود.
با آن سبیل اصلی که پشت لبهایش بود و از بلوغش خبر میداد و دماغی که از تمام اجزای صورتش بزرگتر بود و جوشهای ریز و درشتی که در جای جای صورتش خودنمایی می کرد مثل همیشه لبخند کمرنگی زد و به نشانه ی سلام سری تکان داد جوابش را با تکان سر دادم و روبه روی پدرش محمد آقا ایستادم قبل از این که حرفی بزنم تندتند شروع به صحبت کرد:سلام دختر خشایار خان حالت خوبه؟