اسم رمان : آشوبگران
نویسنده : بانوی آتش
ژانر : عاشقانه، پلیسی، ترسناک
تعداد صفحات : ۱۹۸
دختری از تارِ آشوب، از زخمهای بیشفا، از اندوهی بیکران. و در تنهاییِ غریبانه میگرید بر سرنوشتِ سیاهش. او در این میانِ آدمها چه میجوید؟ چه تقدیری در انتظار اوست؟
خلاصه رمان :
صبح باصدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم دلم میخواست بیشتر بخوابم اما باید برم و دنبال کار بگردم بلاخره مرخصی به هفته دو هفته بعدش میخواستم چی به مامان و بابا بگم…..
بلند شدم رفتم دستشویی بعدم صورتم تو حوض شستم… مثل همیشه مامان بیدار بود و داشت صبحانه آماده میکرد بابا داشت لباس میپوشید تا بره مسافر کشی نازی هم داشت آماده میشد که بره مدرسه…
مثل اینکه صبحانهاشونم خورده بودن… بابا و نازی خداحافظی کردن و رفتن منم بعد از اینکه صبحانه خوردم رفتم آماده بشم که برم دنبال کار چون هوا خیلی سرد بود مجبور شدم چندتا بلیز زیر مانتوم بپوشم که باعث شد مانتوم باد کنه خوبیه مانتوم حداقل این بود که گشاده…
بعد پوشیدن گونه مامان رو بوس کردم والکی گفتم میرم خونه پانیذ…پانیذ دوست خیلی صمیمی مه…بسم الله گویان از خونه زدم بیرون…رفتم دمه به دکه و روزنامه ی نیازمندی گرفتم و روی به نیمکت توی پارک نشستم و دور جاهایی که نیاز به منشی داشتن و یا پرستار خط کشیدم…
توی اینهمه آگهی فقط شیش مورد مناسب من بود… رفتم پیش به تلفن عمومی و یکی یکی با همشون تماس گرفتم اما هر کدوم تا فهمیدن چند سالمه و یا مدرک تحصیلیم چیه درجا گفتن نه…
با نا امیدی راهی خونه شدم همینطور که سرم پایین بود و داشتم به این فکر میکردم که حالا چیکار کنم حس کردم به نفر داره هی میگه خانم خانم من اولش توجهی نکردم اما دیدم دوباره اون یه نفر هی میگه خانم اعصابم بهم رخت آخه این خانومه کیه خوب جواب اینو بده دیگه کلم رفت،
داشتم با خودم غر میزدم که یه نفر گفت اون خانومه خودتونید اما نمیدونم چرا جواب نمیدید…من که خیلی تعجب کرده بودم برگشتم و پشت سرم نگاه کردم که بایه خانم چادری جوون روبه رو شدم…
من: شما با من هستید؟خانم چادری بله باشمام چرا جواب نمیدید میدونید چقد صداتون کردم. من : خیلی عذر میخوام متوجه نشدم با منید بفرمایید کار داشتید؟ چادری بله کاری داشتم میخواستم بپرسم شما دنبال کار میگردید؟