رمان : #بلوط
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
نویسنده : #راز_س (شاهتوت)
خلاصه رمان بلوط :
کمیل بازرگان، تنها پسر خاندان بازرگان چند سال پیش از طرف خانواده به مالزی فرستاده شده و حالا برگشته تا وظیفه خودش و به عنوان تنها پسر ایفا کنه. غافل از اینکه قراره بین هدف ها و خواسته هاش و عشق یکی رو انتخاب کنه.
برادرم ازدواج کرده و مقیم ایران نیست.
به نظر پدرم باید آموزشگاه و بزارم
کنار و توی کار بهش کمک کنم
اما می دونین که روحیه هنرمند به این چیزا نمی
خوره.
نوک قاشق را به سقف سه ضلعی خانه کشید
و به دودکش کوچکش خیره شد.
بستنی آب شده باعث شد به سرعت
جای خالی دودکش با بستنی پر شود.
– شما چی؟
با او بود. گفته بود شما…
با کُندی سر برداشت
و به دختر پیش رویش خیره شد.
نامش را گفته بود. کمی فکر کرد.
گفته بود نگار…
پدرش گفته بود دختر خانواده
َم َ هد؛ پس نامش نگار مهد بود.
قاشق را درون گیلاس پایه دار بستنی رها کرد
و
روی مبل راحتی جا به جا شد.
سرش را بالا گرفت و به چشمان آبی رنگ
که با
موهای طلایی همخوانی داشت خیره شد.
لبی تر کرد.
در برابر تمام این توانایی ها
َ که خانم نگار مهد برایش ردیف کرده بود
احساس پوچی، می کرد.
او نه توانایی
های فوق العاده ای داشت
که به رخ بکشد و نه حوصله ای برای حرف زدن
داشت.
ترجیح می داد این قرار را سریع به پایان برساند
و از هتل خارج شود.
نفس عمیقی کشید
و با لبخندی که روی لبهایش نشاند
که بیشتر به نیشخندی
شبیه
می ماند که پسر بچه ای بعد از خرابکاری می زند،
گفت: من هم کار
خانوادگیمون و ادامه میدم.
رمان بلوط pdf
برعکس انتظارش
که فکر می کرد نگار مهد
به لبخندی اکتفا خواهد کرد؛ دختر
خود را با هیجان جلو کشید
و گفت: اینکه خیلی خوبه.
لبخند روی لبهایش ماسید. واقعا؟
به نظر نگار مهد
او کار خیلی خوبی انجام می
داد.
دختر هیجان زده ادامه داد:
می تونید به پدر من هم کمک کنید، لازم نیست منم
آموزشگاه و تعطیل کنم.
با وحشت عقب کشید
و به پشتی مبل برخورد کرد.
این دختر خوفناک ترین
شخصی بود که تا به حال فرصت آشنایی با او را یافته بود.
چند لحظه ای طول
کشید تا خود را جمع و جور کند.
باید چیزی می گفت. کمی فکر کرد و گفت: من
ساکن ایران نیستم.
با لبخند ملیحی گفت: چه اشکالی داره.
شنیدین میگن دوری و دوستی.
هر از
گاهی شما میاین ایران، هر از گاهی هم من میام پیش شما.
چشمانش در کاسه گرد شد.
این دیگر که بود…
باید هر چه سریعتر دست به کار
می شد
و می زد به چاک؛
می ترسید اگر لحظاتی دیگر درنگ کند
این دختر صیغه
عقد را هم جاری کند.
مچ دستش را چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت
و با
حالتی وحشت زده
سر بلند کرد و به صورت دختر خیره شد:
وای… من خیلی
عذر می خوام یه قرار ملاقات کاری دارم باید حتما به این قرار ملاقات برسم.
متاسفم که باید تنهاتون بزارم
اما این قرار خیلی واجب و حیاتیه.
سرش را کج کرد
و با صورت شرمنده ای ادامه داد: درک که می کنید.
دختر با مهربانی گفت: البته. کار واجبه، نباید این قرارها رو از دست داد.
فکر
کنم قرار ملاقاتمون طولانی شد.
می تونیم یه روز دیگه همدیگر و ببینیم.
هم زمان با تکان سرش به سمت بالا و پایین اندیشید؛
اگر یکبار دیگر نام مهد،
جایی به گوشش برسد مطمئنا
حتی برای برداشتن کلاهش هم اقدام نمی کند.
مگر
دیوانه بود که خود را اسیر این دختر کند.
با لبخند شرمنده ای به حرف آمد: بله، بله.
در هر حال من عذر می خوام.
از جا بلند شد.
همزمان نگار مهد هم برخاست
و دستش را به سمتش دراز کرد.
با
تردید دست دختر را فشرد
و از فاصله بین میز و مبل دور شد: وسیله هست؟
قبل ازاینکه نگار حرفی بر زبان آورد ادامه داد:
من عجله دارم در غیر این
صورت حتما می رسوندمتون
این رمان ها را اگه نخوندی وب رمان بهت پیشنهاد میکنه: