اسم رمان : فاسق
نویسنده : دنیا
ژانر : معمایی، اجتماعی، عاشقانه
تعداد صفحات : 733
فرات، مردی ۲۸ ساله که با افکارش دست و پنجه نرم میکند؛ فارغالتحصیل رشتهی مهندسی عمران از تورنتو کانادا…
بی اعتقاد است… بی اعتماد است… باور ندارد ولی سرشار از منطق است. ته قلبش به دنبال چیزیست که مغزش میخواهد اثبات کند که نیست. بعد سال های سال به وطنش بازگشته. میخواهد بماند؛ آخر یک سری مجهولات دوباره نمایان میشوند و بازی گذشته ی ناتمام، آغاز می گردد. فرات، حدود سه سال است که به بلوچستان بازگشته و دو سال است که مرکز ترک اعتیاد را در زاهدان تأسیس کرده. مرکزی که رفته رفته در تمام بلوچستان شناخته میشود. در این بین دختری که به او دل می بندد و همخونی پیدا میشود و همه چیز برایش سخت تر میشود. مدت طولانی می ماند چه برای کاری که از قبل برنامه ریزی کرده و چه کاری که روی آن تحصیلات دارد. از هر روش و راهی میرود تا حس آن دختر را بکشد؛ اما… خودش که بی حس است و افکارش در ته قلب و مغزش… طلسمشکن با پیغام های غافلگیر کننده اش
خلاصه رمان :
امشب یا او باید بمیرد یا که پاهایش را از این دوندگی های چند روزه نجات داده و
تسلیم من شود!
نگاهی به پشت بام سیاه نمای ساختمانی که روی لبه اش ایستاده ام، می کنم. منتظر
صدای پاهای یک نفر هستم. از من انتظار نکشیده، از من بی بیزار از انتظار هر
کسی، بی شک بعید است؛ ولی امشب خودم خواسته ام؛ چون یک نفر قانون شکنی
کرده در قانون های من!
چهار قدم از لبه فاصله می گیرم. چشم هایم، پاهایم همه طبق خواست من رفتار
میکنند و اتفاقات پشت پرده ای که قرار است بیفتند را از قبل بو میکشند.
صدای خش خش برگ های درختی، تمرکز تازه راه اندازی شدهام را می گیرند.
نگاهم، آرام به سمت آن صداهای مزاحم که گویی قصد دادن خبری را دارند، می
رود و هیچ هم خبر نبود، بلکه بر انتظارم به طور کامل پایان میدهد! مردک
بدبخت، آواره ی هر مکان متروکه ای شده است ولی خودش خواسته است! دیگر
تیتر کاری که از قبل طراحی کرده بودم، باید زده می شد. دست هایم را محکم روی
لبه گذاشته در حالی که بدنم تقریبا به دیوار ساختمان مایل شده و چسبیده، بلافاصله
خودم را به پشت بام خانه ای که مجاوره ساختمان قبلی است ولی با سقفی کوتاه تر
رها می کنم. دیگر متوجه من شده است!
دیر نبود که چاره ی راه را فرار ببیند ولی وقتی اراده اش نبود، فایده اش را کجا
باید بیابد؟
نگاهی به ایزوگام های داشته و نداشته ی پشت بام میکنم. باران اگر ببارد، آب به
سادگی از سقف به درون این خانه نفوذ می کند؛ چون پشت بامش جاهای خالی از
ایزوگام را نیز دارا می باشد. صدای پاهای من، هماهنگ با بادی که می وزد به
گوش او رسیده است؛ ترسناک به گوشش خطور کرده! به لبه ی پشت بام که
میرسم چهره ام دیگر برایش نمایان می شود ولی این فقط یک سایه از منی من
است! چهرهام، پوشانده شده. از همان فاصله، سستی اش برایم آشکار می شود.
از بالای همان پشت بام، عقب رفتن یکباره اش را خوب می بینم. وحشت و ترسش
حاصل نگاه کردن به چشم های من است! او پایین تر از من روی زمینی خاکی
نشسته و من بالاتر از او روی پشت بام، ایستاده تماشایش میکنم.
با *لانکیگ سر و صورتش را سخت پوشانده، جز چشم هایش چیزی آشکار
نمیشود. دست هایم بار دیگر حاضر می شوند، سپر جانم شوند و پاهایم بار دیگر
اطاعت می کنند که از آویزان بودن بدنم زیادی فیض نبرند و این اتفاق در عرض
چند ثانیه طول نمیکشد.