اسم رمان : آخرین بازی
نویسنده : فائزه جمشیدی
ژانر : عاشقانه، مافیایی
تعداد صفحات : 311
رها همیشه مستقل بود… اما اینبار بازی متفاوت بود! ورود ناخواستهاش به دنیای مافیا، او را میان دو مرد غریبه قرار داد—تنها کسانی که میتوانستند جانش را نجات دهند. آیا میشد به آنها اعتماد کرد؟!”
خلاصه رمان :
مرد دیگر منتظر جوابی از او نماند. با یک حرکت سریع او را به سمت در شیشه ای بالکن کشید رها باز هم تقلا کرد و عی کرد مچ دردناکش را از دست مرد بیرون بکشد اما وقتی صدای ضربه هایی که محکم به در ورودی میکوبیدند را شنید وحشت تمام بدنش را در بر گرفت و دست از کش مکش با مرد که حالا داشت ارتفاع بالکن تا زمین را می سنجید، کشید این دیگر یک بازی لعنتی نبود.
حسش میگفت کسی واقعاً دنبالش بود. و حالا دیگر وقت لج بازی نبود با قلبی که داشت از شدت تپش میترکید اجازه داد مرد او را از میان فضای نیمه تاریک خانه بیرون بکشد…
هوا بیرون کمی سرد بود اما رها حس میکرد تمام بدنش از درون میسوزد.
مرد او را از نرده های کوتاه بالکن بالا کشید و بی توجه به وحشت و تردید رها دستانش را دور مچ او حلقه کرد و او را از بالکن آویزان کرد.
رها جیغ خفیفی کشید و سرش را بلند کرد الان میافتم! او سری تکان داد و تند گفت:نه فاصله ات تا زمین شاید فقط به متر بشه من تا جایی که بتونم پایین تر میفرستمت بعد ولت میکنم سعی کن بی توجه به موقعیت بپری و گرنه خیلی زود هر دومون میمیریم.
رها که حالا جدی بودن ماجرا را بیشتر درک میکرد مردد سری تکان داد به نظر میرسید چاره ی دیگری نداشتند.
مرد با یک حرکت دستانش را ول کرد و رها به سختی سعی کرد تعادلش را حفظ کند اما باز هم روی زمین به پهلو افتاد و شانه اش به آسفالت کوبیده شد.
مرد بی توجه به چیزی درست کنار پای رها پرید و دست او را گرفت و به سرعت بلندش کرد و همراه خودش کشید.
صدای فریادهایی که از آپارتمانش می آمد، مو را به تن رها سیخ کرده بود:باید… باید به پلیس زنگ بزنم. نفس نفس زنان گفت اما مرد او را سریع تر به سمت کوچه ی تاریک کنار ساختمان هدایت کرد.
_پلیس نمیتونه کمکت کنه.لحنش قاطع بود. _وقتی وارد این بازی شدی، قانون دیگه برات کار نمیکنه.
رها ناامیدانه دستش را از دست او بیرون کشید و ایستاد به شدت گیج شده بود و نمی دانست کار درست چه است و از طرفی دیگر حتی نمی توانست به او اعتماد کند،
_من وارد هیچ بازی ای نشدم تو اون تماس عجیب این آدمهایی که دنبالم هستن… اصلا تو یهو از کجا پیدات شد که حالا میخوای من و از دست اونا نجات بدی،
نفس کلافه ای کشید و دستش را روی سرش گذاشت: من فقط یه زندگی عادی داشتم اینجا چه خبره؟
مرد نیم نگاهی به او انداخت، انگار می توانست این حال او را درک کند.
سپس در حالی که اطراف را می پایید کمی به او نزدیکتر شد و زمزمه کرد خب بعد از این دیگه عادی نیست.
رها میخواست چیزی بگوید، اما صدای موتور ماشین سیاهی که با سرعت به سمتشان می آمد باعث شد حرفش را قورت بدهد و ناخواسته جیغی بکشد…