اسم رمان : گردال
نویسنده : سهیلا ترابی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 871
سایه داستان عشق یک دختر ۲۲ ساله به حامد مرد ۴۰ ساله ای رو روایت میکنه، سایه عاشق و دلباخته ی دوست پدرشه... برای رهایی از این عشق با نوید دوست میشه، دست روزگار نوید و حامد رو مقابل هم قرار میده…سایه طی یک اتفاقی مجبور به اعتراف عشقش میشه، اما حامد رو از دست میده، خبر ها به گوش پدرش میرسه، سایه در اثر یک تصادف به کمای یک ماهه میره…و داستان از این جا به بعد هیجانیتر میشه.
خلاصه رمان :
حامد دوباره مشغول غذا خوردن شد، سایه نگاهش کرد موهای شانه نشده اش ته ریش درآمده اش،
بلوز نازکش، آستین بالا رفته اش حتى لقمه جویدنش کنجکاوی اش…. مگر میشد دل کند، حتی اگر یک سر ماجرا خاله اش هم باشد،
نمی شد نمی توانست… نمی توانست از عشق چندین و چند ساله اش دست بکشد،به یاد نداشت چه زمانی توانست بفهمد احساسش به مرد رو به رویش عشق بود،
مردی که ۱۸ سال از او بزرگتر بود از نظر سایه سن و سالش هیچ اهمیتی نداشت بدترین نکته دوستی نزدیکش با پدرش بود.
همین مرد در نبود پدرش بارها و بارها تکیه گاهش شده بود مردی که ….. به فاصله ها احترام می گذاشت.
حامد آخرین قاشق را قورت داد دستی روی شکم کشید: دیگه مگه جرات دارم دست پختتو مورد تمسخر قرار بدم.
سایه سری تکان داد و خندید:خوبه اولین بارت نیست دست پخت منو میخوری هر دفعه این حرفو – میزنی، بعد همون آشو همون کاسه.
حامد چشم ریز کرد و گفت: ببینم من کی دست پخت تو رو خوردم؟سایه جرعه از آب نوشید و گفت: وا… سبزی پلو با ماهی های عید فکر میکنی کار کیه؟
حامد با اینکه مثل کف دست از هنرهای سایه باخبر بود، با تعجب آهانی گفت، سایه دوباره خندید بلند شد: جمع کنم؟ دیگه نمی خوری؟
حامد با تشکر مفصلی ، بشقابها را جمع کرد و گفت: دیگه حاضر شو ببرمت خونه ی مادر بزرگت، قبل از اینکه بیام به بابات قول دادم راضیت کنم.
سایه اخم کرد بعد از آن کادوی کذایی مگر می.توانست کنار خاله اش بنشیند؟! سینی را برداشت و گفت: فعلا آشپزخونه رو جمع میکنم.
حامد خمیازه ای کشید تبسم روی لبهای سایهنشست خستگی از سر و روی حامد میباریدتا من جمعمیکنم، تو استراحت کن.
حامد لبخند زد: پیشنهاد خوبیه، حامد بدون تعارف ، به طرف یکی از کاناپه ها رفت، سایه وسایل شام راجمع کرد بعد از تمام شدن کارش به پذیرایی رفت،
حامد سرش را به پشتی کاناپه تکیه زده بودنگاه سایه روی لبها و چشمان بسته اش چرخید کنارش نشست لب به دندان گرفت ضربان قلبش شدت گرفت به دستش نگاه کرد.
با تمام وجود دلش گرفتن دستانش را می خواست کمی نزدیکش شد موهای نامرتبش را از نظر گذراند،
با اینکه چل چلی اش بود اما به زحمت میتوانست تارهای موی سفید را پیدا کند با درد لبخند زد دلش عجیب بی تابی نوازش موهایش را می کرد.