سروان جوان نیروانتظامی که برای انتقام واردگروهی میشه که اتفاقات ناخوشایندی براش اتفاق میوفته رازهای زیادی اشکارمیشه که زندگیش روتغییرمیده
مقدمه :
قلم را به قلبم می سپارم.. قلبی که انگار دیگر نمیتپد شاید هم میتپد اما آنقدر گردو غبار کینه و نفرت روی آن را پوشانده است که صدای قلبم را خفه میکند. قلم را کنار میگذارم و به اسمان سیاه شب نگاه می کنم زندگی من همانند سیاهی اسمان است و شاید هم سیاهی اسمان همانند زندگی من تاریک و بی روح است!! روح من ناپاک است. روح من با کینه و نفرت و انتقام خو گرقته است و با گناه دوست صمیمی است. زندگی من با انتقام پر شده است. انتقام پس گرفتن روز های تنهایی پس گرفتن پدری ک دیگر نیست پس گرفتن دل مادری که خون شد و پس گرفتن روزهای شادم. من میخواهم انتقام انهارا بگیرم انتقام چیزهایی که دیگر وجود ندارندو من ان را حتما پس خواهم گرفت این را مطمعنم