تو روستای پدریم عاشق دختری شدم که برادرش ، بردارم رو سَر نوبت آبیاری درخت ها کشت بابام واسه انتقام رفت و اونم شد قاتلِ کسی که پسرشو کشت . بابای عشقم شرط گذاشت که وقتی از خون پسرش میگذره که بشم شوهر دختر نابینا و فلجش داشتم دختری رو عقد میکردم که عاشق خواهرش بودم سر سفره ی عقدعشقم بالای سرمنو خواهرش قند میسابید و عاقد منتظر بله گرفتن بود که در باز شد و خبر آوردن بابام توی زندان …