هر شب یک نمایشه... و شاید آخرین نمایش تو باشه!سیبیل، دختری با گذشتهای سیاه و حسی خارقالعاده، بوی شرارت رو از چند صد متر اونورتر تشخیص میده. اون با گروه مرموزش—نوچههایی که به طرز عجیبی همیشه آمادهن—تو دل خانههای وحشت، شکارچی شیطانهاست. اما یه سوال : اون داره دنیا رو نجات میده... یا خودش رو به نابودی میکشه؟اگه جراتشو داری، وارد خونهی عروسکها شو... ولی حواست باشه، شاید آخرینباری باشه که بیرون میبینی...
در مورد نویسنده ای که تصمیم میگیره توی خونه ای که از مادربزرگش بهش به ارث رسیده زندگی کنه.خونه ای که مادرش معتقده نفرین شده است اما ادلاین به هیچ وجه نمی ترسه تا وقتی متوجه می شه کسی داره تعقیبش می کنه.یه مرد به دنبالشه و گاهی از پنجره بهش خیره می شه.گاهی براش یه رز سرخ روی پیشخون خونش می ذاره یا از شرابش می نوشه.و گاهی توی خواب تماشاش می کنه.بهش اجازه نمیده با مردی قرار بذاره و اگه اینکارو انجام بده؟مجازات می شه.ممکنه بخواد پاشو فراتر از این بذاره؟
زیدن:ادلاین کجاست؟من یک شکارچی به دنیا اومدم و قرار بود ادلاین شکار ابدی من باشه.ولی وقتی اون شب از من دزدیدنش و مثل یه الماس توی قلعه ای پنهانش کردن متوجه شدم نمیتونم هیولای درونم رو مهار کنم.با خون زمینو نقاشی می کنم و جهانو برای پیدا کردنش تیکه تیکه می کنم تا اونو به جایی که بهش تعلق داره برگردونم.به آغوشم.ادلاین:اونا منو دزدیدن..برای انتقام برای نابود کردن من.هیولاهایی که لباس مردونه پوشیده بودن شکنجم کردن بهم صدمه زدن و خردم کردن .دارم برای زنده موندن می جنگم، با تمام قدرتی که دارم تلاش می کنم وقتی که دنیا علیه منه.دیگه خودمو نمی شناسم ولی قرار نیست تا ابد زندانی بمونم.زیدن میاد...نجاتم میده ولی می ترسم تا وقتی برسه هیچی از من نمونه...که دیر ...