هاکان بیگ نه مرد عشق بود، نه قهرمان... او محصول یک ذهن شکسته بود؛ تکهتکه شده بین اوج شیدایی و حضیض افسردگی. سالها انتقام سوختش را میکشید، تا اینکه در خیابانهای تهران، لیلا را دید—نورِ نابِ یک دختر هفدهساله که انگار از دنیای دیگری آمده بود.ولی لیلا ترسید. ترسید از آن نگاهِ پر از آتش، از آن عشقِ بیمارگونه. و وقتی "نه" گفت، هاکان بیگ در آستانهٔ فروپاشی روانی قرار گرفت. حالا تنها راهش وسواسِ تصاحب بود. آیا این عشق بود؟ یا فقط یک توهمِ دیگر از ذهنِ آشفتهٔ مردی که هرگز یاد نگرفته بود چگونه سالم دوست بدارد؟ شاید پایان این داستان از همان اول نوشته شده بود...