اسم رمان : پرستار محجوبم
نویسنده : زهرا علیپور
ژانر : عاشقانه، مذهبی، طنز، پرستاری
تعداد صفحات : 252
زهرا، دختری چادری که به عنوان پرستار وارد خانه ماهد می شود. ماهد پسر بی قید و بند و رئیس شرکت حسابی او را آزار می دهد تا اینکه به خواست پدر ماهد آنها اجبارا با هم محرم می شوند…
خلاصه رمان :
لبخند رضایت مندی روی لبش خودنمایی می کند. -میدونستم سر وقت تحویلش میدی. واقعا از پدرت ممنونم که امانتشو دست من داد.. لبخند محجوبانه ای میزنم. -شما لطف دار ید! اگر امری ندارید من دیگه باید برم.. -برو دخترم. راستی از خانم رضایی چه خبر؟ استرس می گی رم. -جناب مهندس.. میخندد. -نیازی نیست ازش دفاع کنی. میدونم مثل همیشه داره کارشو دقیقه نود تحویل میده..
خجالت زده سری تکان میدهم و بعد از دادن یک سری توضیحات مربوط به کار از اتاق بیرون می زنم. امروز قرار بود سجاد برادرم از مشهد بیایند و من سرازپا نمیشناختم برای دیدن کوثر کوچولوی سه ساله.. با مترو زودتر می رسیدم به همین خاطر با عجله سمت ایستگاه مترو می روم. همی ن که پا یم به خانه می رسد مامان با غرغر به استقبالم می آید. -به به چه عجب زهراخانوم بالاخره تشریف اورد ید..
با خنده چادرم را رو ی دسته مبل می اندازم و سمت کوثر که دست های کوچکش را برا یم باز کرده بود می دوم. -سلام عشــــق عمه! انقدر محو چالندن و بوسیدنش می شوم که سجاد و محدثه با اخم نزدی کم می شوند. -خوبه یکم مارو هم تحوی ل بگی ر.. یک گاز ابدار محکم از لپ سفید کوثر م ی گیرم و بلند می شوم و با هردو یشان دست می دهم. -به به چه عجب. خوش اومد ید بابا! سجاد مقنعم را میکشد. -میبینم خانم مهندسی شدی برای خودت.. مامان با غرغر چایی به دست از آشپزخانه بیرون می آ ید. -هی دیگه ما مگه میبینمیمش.. با خستگی رو ی مبل ولو می شوم. -مامان چرا الکی می گی؟ من که همیشه سر ساعت میام.. محدثه با ذوق نگاهم می کند.
-کارت خوبه؟ فضاش چطوره؟ راضی هستی ؟ سجاد چایی به دست نگاهم میکند. -صاحب کارت چطوره؟ مامان پیش دستی میکند. -صاحب کارش دوست قدیمی باباته..آقا ی یکتا! تاید می کنم. -آره آدم خوبیه بنده خدا. شرکتشم که شرکت خوبیه. تو ای ن چهارماهی که مشغول به کار بودم حسابی از کارم راض ی بوده.. سجاد با رضای ت سر تکان می دهد. -حقوقش چطوره؟ -فعال حقوق پایه کار تا انشاء الله ببینه کارم چطوره در موردش صحبت کنه.. محدثه میخندد. -همکار لازم نداری ن؟ لبخند می زنم. -اتفاقا یک نفر دیگه رو هم قراره استخدام کنند اما خب ک ی باشه نمیدونم! محدثه پوفی می کشد.
-ای کاش من اینجا بودم.. سجاد دستی رو ی شانه محدثه میگذارد. -من که میگم برو شاغل شو پس چرا نمیری؟ لبخند گرمی میزند. -شوخی میکنم بابا. من فعال دوست دارم پیش کوثر باشم و روی تربیتش وقت بزارم. وقت واسه کار زیاده. تازه من اگه اینو گفتم چون زهرا اونجا بود. تنهایی که نمیچسبه! سجاد نچی میکند.