اسم رمان : جفت حراج شده اورک
نویسنده : veronika kane
ژانر : فانتزی، تخیلی، بزرگسال، هیولایی، اورکی
تعداد صفحات : 551
وقتی اون اورک گنده و ترسناک روم قیمت گذاشت، فکر کردم زندگیم تموم شده. ولی شاید تازه شروعش بود؟
تو شب ماه کامل نیمه زمستون، دزدا منو از تنها خونهای که میشناختم کشیدن بیرون و روی یه صندلی تو یه میخونه زیر نگاههای مردای کثیفی که داشتن رو معصومیتم قیمت میذاشتن، وایسوندم. اما بعدش اون سایه تو گوشه، پیشنهاد برنده رو داد و فهمیدم اون شبیه هیچکس دیگهای نیست که تا حالا دیدم.
حالا من مالِ تورولک، تکاور و سرباز ارشد قبیله بلادفایر هستم و هیچکدوممون نمیدونیم این یعنی چی…
اون منو از راه سنگهای ایستاده بین دنیای انسان ها و دنیای اورک ها به دنیای خودش برده، جایی که فهمیدم هیچچیزی اونطور که همیشه به نظر میرسیده نیست. تورولک یه مأموریت داره و هرچی بیشتر با نگهبان جدیدم میگذرونم، بیشتر میفهمم که شاید بتونم کمکش کنم..
همونطور که اون به من کمک کرده..
خلاصه رمان :
هیچوقت فکر نمیکردم از مزه خون تو دهنم ممنون باشم.
اما تو بدترین روز زندگیم، کمکم کرد تا خودمو نگه دارم، یه
چیزی بهم داد که روش تمرکز کنم. وقتی اون راهزن منو روی
صندلی تو اون میخانه گذاشت، پشت دستمو گذاشتم رو لبام تا
از جیغ کشیدن از اون طرز وحشتناکی که مردا مسخره
میکردن، جلوگیری کنم، و به جاش رو مایع فلزی که رو زبونم
میخزید و اون حسی که وقتی ضربه لبمو پاره کرده بود، تمرکز
کردم.
شاید احمقانه به نظر برسه که رو همچین ضربهای تمرکز کنم،
اما خیلی امنتر از تمرکز رو مشکل فعلیم بود.
رهبر راهزنا غرید:
_کی یه سکه طلا برای باکرگیش میده؟
از انتظار فروش من، نصفه مست بود.
_یه همچین کُسی یه سکه طلا میارزه !
مردا – یا حیوونا؟ – تو اتاق زوزه میکشیدن و هو میکردن، و
بهش دقیقاً میفهموندن که چقدر فکر میکنن من ارزش دارم.
_یه سکه مسی!
_طلا؟ طلا؟ هیچ زنی اونقدر نمی ارزه!
_ممه هاشو نشون بده! بهت میگم اگه ارزششو داره!
نفسهام خیلی تند شده بود، هوای سرد نیمه زمستون ریههامو
میسوزوند. یا شاید هم ترس از چیزی که قرار بود اتفاق بیفته
بود.
همین امروز صبح رو تشکم جلوی شومینه بیدار شده بودم،
مصمم بودم که زود شروع به کارهای روزانه کنم تا شاید یه
ساعت اضافه برای تمرکز رو صابون سازیم داشته باشم… و حالا،
وقتی ماه کامل بیرون میخانه بالا میاومد، منو به بالاترین
پیشنهاد دهنده حراج میکردن؟
نه، من نه.
بدنم. واژنم. انگار که من بیشتر از چیزی که بین پاهام بود، ارزش
نداشتم؟
نگاه وحشت زده ام رو میخانه چرخید، نه برای کمک، چون
میدونستم اینجا چیزی پیدا نمی کنم، بلکه برای یه راه فرار .
شاید، اگه میتونستم از این صندلی لق پایین بیام، میتونستم
راهی برای خروج از پشت از طریق آشپزخونه ها پیدا کنم؟
و بعد چی؟ تو برف یخ بزنم و بمیرم؟
توی دلم له به خودم گفتم:
» اصلا کجا میری؟ خانم اسمیت تو رو برنمیگردونه، نه بعد از
اینکه تو رو به این راهزنا فروخت.«
شاید میتونستم فرار کنم؟
کجا فرار کنم؟
وحشتم به آرامی به ناامیدی تبدیل میشد، چون صورت های
ریشدار و بدن های نشسته اطرافم به یه جور تاری مبهم تبدیل
میشدن. میدونستم این نشونه خوبی نیست؛ نمیتونستم به این
وحشت عادت کنم. باید میجنگیدم. بجنگ !