اسم رمان : بگذار لیلی بمانم
نویسنده : شیوا نوری
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 2414
- باز که صدای فین فینت میآد!
جوری که بشنود، با صدای بلند گفتم و کلافه شیر آب را بستم. اما او نه تنها سیل اشکهایش را قطع نکرد؛ بلکه بی تفاوت به لحن معترض من، راحت تر و با صدا تراز قبل گریست !
خلاصه رمان :
– باز که صدای فین فینت میآد!
جوری که بشنود، با صدای بلند گفتم و کلافه شیر
آب را بستم. اما او نه تنها سیل اشکهایش را قطع
نکرد؛ بلکه بی تفاوت به لحن معترض من، راحت تر
و با صدا تراز قبل گریست! دو لیوانی که شسته بودم
را از آبچکان برداشتم و غمگین از آشپزخانه بیرون
رفتم .
– تو رو خدا اِنقدر بی تابی نکن آرزو. داری دلمو
ریش میکنی!
روی مبل مقابلش نشستم و لیوان ها را روی
جلومبلی گذاشتم. یکی از آنها را نرم به طرفش
سراندم و به جعبه ی پیتزایش اشاره کردم .
– به جا ی گریه کردن، شامتو بخور سرد نشه.
با حرص زانوانش را بیش تر توی شکمش فرو برد
و چشم غره ای نثار جعبهی پیتزا کرد. نمیدانم این
چه چیزی را
زانوی غم به آغوش کشیدنش دقیقا
عوض میکرد! با حالی غریب و مغموم گفت:
– دارم تنها تر و بی َکس تر از همیشه میشم.
اونوقت تو میگی بشینم و با خیال راحت لقمهها ی
پیتزامو بجوم؟ کوفت بخورم بهتره!
دمی که گرفته بودم را از طریق بینی عمیقا بیرون
رها کردم و ملتمسانه صدایش زدم.
– آرزو !
توی نگاهم براق شد و متضرع گفت:
– چی؟ آرزو و چی دنیا؟ نباید ناراحت باشم؟ مگه
ما قرارمون این نبود طرحمون که تموم شد دوتا یی با
هم بریم بوعلی کار کنیم؟ چی شد؟ تا خبر رسید که
میتونی تو پاستو ِر تهران کار کنی، زدی زیر قول و
قرارمون؟ حالا قول و قرارمون هیچی! اصال فکر
کردی بذاری از این شهر بری من تنها یی چه ِگلی با ید
سرم بگیرم؟
می دانستم. میدانستم که او هیچ کسی را جز من
ندارد و همیشه به من و حضور مداومم دلگرم بوده
است! اما من با ید میرفتم. نه به خاطر خوشی کار
کردن در بیمارستان پر آوازهای مثل پاستور! خیلی
وقت بود که دیگر به دست آوردن هیچ موفقیت و
موقعیتی ذوق زده ام نمیکرد و به وجدم نمیآورد. فقط
به خاطر اینکه خسته بودم از این شهر و آدم ها یش!
دلم میخواست دور شوم از اینجا . از زادگاهم! از
مردمش! از همه ی انسانهای شناسی که از گذشتهام
مطلع بودند و با نگاه های تنگ نظرانه شان راه نفس
کشیدنم را میبریدند. من با ید از این هوای مسموم دور
میشدم و حالا بعد از چندین سال، دلیل موجهی برای
ترک کردنش یافته بودم. توی نگاه مالامال از اشک
آرزو عمیق شدم و با لحن خواهشانه و تاثیرگذاری لب
زدم: