اسم رمان : زرنیخ
نویسنده : آمنه آبدار
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 775
زرنیخ، قاتل سریالیای که پلیس سالها روی جنایتهایش سرپوش گذاشته تا رسانهای نشوند. اما یکباره همهچیز فرو میریزد و بازی مرگبارش با نیروهای سازمان جدید آغاز میشود.
بازیای که در تمامش، رد پای یک زن دیده میشود و عشقی که نابودکننده است…
پرونده زندگی لاریسا و استفان، دو بازرس باتجربه را زیر و رو میکند و لاریسا را به جایی میکشاند که نباید!
در این بازی از درد، عشق، و انتقام…
چه کسی زنده میماند و چه کسی بخشیده میشود..
خلاصه رمان :
تاریکی خانه بی انتها بود، شبیه جعبه ای سیاه و بیروزنه که سالهاست روشنایی و نور از آن
تبعید شده باشند. هر چه بیشتر زمان میگذشت آن خانه برایش خوفناک تر میشد.
با شنیدن صدای آرام حرف زدن کسی، آهسته خودش را روی زمین کشید تا به دیوار برسد.
این خانه به تنهایی مجموعه ای ترسناک و دلهره آور بود طوری که با هر نفس ترس در
مشامش میپیچید.
سر کج کرد و از الی در اتاق که کمی باز بود، به خارج از اتاق سرک کشید. جز باریکه نوری
که از الی پرده ها، به سخت ی پا به حریم تار یک ی گذاشته بود، چیزی نمیدید؛ همه اش مثل
وجود زرن یخ تاریکی محض بود و بس!…
– آوردمش!
چشم هایش را ریز کرد؛ امکان نداشت، کسی آنجا نبود و یا حداقل او با کسی روبه رو
نشده بود.
خودش را جلوتر کشید تا ببیند مخاطبش ک ی ست اما آنقدری تاریک بود که حت ی ایوان را
هم به سخت ی میدید.
فکر میکرد آنجا تنهاست اما انگار کس ی که ایوان از آن صحبت میکرد، واقعی بود.
صدایی از فرد مقابل نشنید و خودش ادامه داد: شبیه توئه، اخلاقش، رفتاراش…
مکث کرد و دیوانه وار خندید.
– چشم هاش!
صدای خنده ترسناک ایوان یک لحظه کوتاه در خانه پیچید و بند دلش را پاره کرد.
– بکشمش؟ نه! ن یاوردم که بکشمش! آوردمش تا ابد برام بمونه.
قلبش تیر کشید و هر بار که این حرف ها را میشنید انگار از تپش میافتاد.
نفسش در سینه حبس شد؛ حالا بیشتر از قبل میترسید؛ از ایوان قاتل ی که هیولا نامیده
بودش و از این خانهای که سیاهی بود و بس میترسید، هراس داشت از با او بودن و
کاش هیچ وقت به اینجا نمیرسید!
صدای باز و بسته شدن در با ظرافت در خانه طنین انداخت. سر کج کرد و بدون آن که نگاه
از دیوار سرخ و مورد علاقه اش بگیرد، گفت: اومدی؟
صدای قدم هایش را که لحظه به لحظه نزد یکتر میشد شنید و بوی عطر خاص هلن در
مشامش پیچید. عمی ق بو کشید و لبخند کجی کنج لب ها یش نشاند. لحظه ای بعد
دستهای سفید و ظریفی از روی شانهاش به طرف پا یین سر خورد و سر هلن روی شانه و
کنار گوشش قرار گرفت. لب ها یش را نزدیک گوشش نگه داشت و زمزمه کرد: اومدم!
لیوان توی دستش را رو ی میز پا یه بلند کنار مبل تک نفره گذاشت و با دست راستش،
دست هلن را که روی سینهاش قرار داشت، در دست گرفت.
– خیلی سردی.
– داره برف میاد.
ایوان نیشخندی زد، دستش را کشید و مجابش کرد که روی دسته مبل کنارش بنشیند و
همزمان دستها ی بزرگ و قدرتمندش را دور کمر هلن پیچید.
– هوای مورد علاقه ام.
خندید و دست ی به موها ی صاف و بلندش کشی د.
– همیشه عاشق چیزای مرموز و مخوفی! تابستون چشه؟
ایوان چند بار گردنش را به چپ و راست حرکت داد که صدای شکسته شدن قلنج گردنش،
بلند شد.
– زیادی ساده و رنگاو رنگه؛ من تک رنگ دوست دارم.
سرش را کمی بلند کرد و به سمت هلن چرخی د. نگاه مشتاقش را روی جزء به جزء صورت
ایوان گرداند و ایوان یکتای ابرویش را بالا انداخت.
– خودت که می دون ی.
با لبخند چند بار سر تکان داد و نفس عمیقی کشید که ایوان سرش را به دست او که با خز
پالتو نرم شده بود، تکی ه داد. هلن دستش را بلند کرد و دور گردن ایوان حلقه کرد. وجود
این دختر برایش پر از آرامش بود.
– ولی هیچ وقت نشد که من بخوام و باهام جایی بیای.
– نمیتونم…
حرف بعدی هلن آرامش ی که داشت کم کم به جانش رسوخ میکرد، پس زد.
– پیش روانشناست بودم.
در آن ی چشمها ی بستهاش باز شد و خیره به کمدی که روبه رویش است، ماند. هلن
همچنان در حال تعریف کردن صحبتها یشان بود که ایوان تکیه سرش را از او گرفت و با
چشم هایی عصبان ی به چشم هایش زل زد.
– چرا پیش اون رفت ی؟
هلن یکه خورده سکوت کرد و با کمی مکث اخم ظریفی میان دو ابرویش نشاند.
– لازم بود، تو که کم م یری .
ایوان دستش را از دور گردنش باز کرد، او را پس زد و با عصبان یت از روی مبل بلند شد.
– بهت گفته بودم تو اون مورد دخالت نکن.
– ایوان! من رفتم چون میخوام زود خوب ش ی، میخوام باهات در آرامش باشم.
انگار خون به مغزش نمیرسید و تمام وجودش نبض میزد . عصبانی نزد یکش شد و سرش
را در فاصله کمی از صورتش نگهداشت. فکر ای ن که او و هلن با هم در اتاقی تنها بودهاند
مانند خوره مخش را میخورد . به هلن گوشزد کرده بود که نبا ید بدون او به مطبش برود
اما انگار گوشش بدهکار نبود و باز هم با هم تنها بودند.
نزد یکش که شد، هلن خودش را روی دسته صندلی عقب کشید . آن قدری که پشتش به
کنار پشت ی مبل چسبید. یک دستش را روی پشت ی مبل و دست دیگرش را کنارش روی
دسته مبل گذاشت، باز هم سرش را نزد یکتر برد و با چشم ها یی که م یسوخت و
میدانست به خون نشسته است، به چشمهای ترسان سبز خوشرنگ هلن چشم دوخت.
چهره اش عجیب معصومانه بود و در شرایط عادی همیشه آرامش میکرد اما خیلی وقت ها،
مانند حالا، تیغ میکشید روی اعصاب نداشتها ی که به سخت ی میخواست کنترلش کند.
اینکه نمیخواست به او صدمه ای بزند اما نمیتوانست خودش را کنترل کند، بیشتر از هلن
باعث ناراحتی خودش میشد.
سر کج کرد و شمرده شمرده گفت: بهت گفتم تو اون یه مورد دخالت نکن…
باز هم با فکر آن که تنها بودهاند خونش به جوش آمد و دندان ها ی ش را چفت هم کرد.
– خدا می دونه تو اون اتاق چیکار کردین و چقدر اون نگاه هرزش روت بوده.
مردمک چشم های هلن لرزید و دست روی سی نهاش گذاشت.
– چیکار کرد یم؟ چرا انقد با این مشکوک بودن ات داری هر دومون رو عذاب میدی؟
ایوان زیر لب غرید: هر کاری ! گفتم نمیری یعنی نمیری !
سرش را کنار گوشش برد و برای بار هزارم تاک ید کرد.
– یه بار دیگه اسمش رو بیاری ، خودت می دون ی که چیکار میکنم.
هلن سرجا یش مات میماند. با دست هایش فشاری به سینه اش وارد کرد که اولش هیچ
تکانی نخورد اما بعد با همان نگاه خیرهای که هلن مدام از آن نگاه میدزدید، کم کم عقب
رفت.