اسم رمان : ارتعاب
نویسنده : ستین
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی
تعداد صفحات : 812
سحر دختردانشجویی که درگیر یک شرطبندی میشود و تنها راه برنده شدنش رابطه با پسریه که نفوذ به اون کار راحتی نیست. پسری که به هیچ کدوم از دخترهای اطرافش توجه نمیکنه اما مهران بازی کردن و دوست داره و سحر رو با روش خودش، وارد یک بازی خطرناک میکنه…
خلاصه رمان :
ضربان قلبم بالا رفته بود. نمی تونستم باور کنم. حتی همون لحظه که داشتم با چشمای خودم کثافتی که مهران برای خودش دست و پا کرده بود و می دیدم باورم نمیشد مردی که داخل فیلمه همسر من مهران باشه اونم تمام لخت و روی تختی که مال من نبود. فیلمو نگه داشتم و خوب به چهره ی زن زل زدم. نمی شناختمش فکر کردم شاید یکی از آشناهای مهران باشه و من نمیشناسمش کمی جلوتر به فیلم دیگه ضبط شده بود.
بازم همون خونه. همون اتاق اما این بار پارتنرش فرق میکرد. یه زن دیگه بود. اونم نمی شناختم نفسهام بالا نمی اومد. انگار داشتم کابوس می دیدم. منتظر بودم دستی بیاد و من و از این کابوس بیدار کند. چشام داشت از حدقه می زد بیرون وحشت داشتم از اینکه بخوام بقیه ی فیلمو ببینم. یه فیلم سرتاسر مستهجن که نقش اول مردش همسر من بود. همسری که فقط چند ماه از عقدم باهاش میگذشت. نفسام توی گلوم مونده بود. اشک هام همینطور از چشمام سرازیر بود و من میتونستم صدای کوبنده ی قلبمو بشنوم. با صدای بسته شدن در سریع فلشو از کامپیوتر کندم و با یه دکمه خاموشش کردم دیگه وقت نشد فلش دوم و ببینم ترسیدم مادرم منو تو این حال و روز ببینه حال و روزی که با جهنم فرقی نداشت. حالا باید چیکار میکردم؟ چیکار میکردم؟ – سحر!
تند تند اشک ها مو پاک کردم و از اتاق بیرون اومدم مامان خرید هاشو گذاشت روی این و نگاهش و به من دوخت. گریه کردی؟ خیلی تیز بود و سریع با یک نگاه حس و حال بچه هاشو میفهمید. مجبور شدم الکی لبخند بزنم. نه … داشتم… داشتم فیلم میدیدم. – فیلم؟ سرمو تکون دادم. آره … آخرش غمگین بود. و اینطوری حقیقت و ازش مخفی کردم. ولی تا کجا میتونستم دووم بیارم؟ تا کجا؟ خودم و با شستن میوهایی که مامان خریده بود مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت مهران برود. اما مگر میشد؟ محال بود. گر گرفته بودم و تک تک روزهای گذشته اومد جلوی چشمام روزهای اولی که پای مهران به زندگیم باز شد. همین که چشمامو باز کردم اولین چیزی که به گوشهام رسید صدای بحث و دعوای پدر و مادرم بود. پوفی کشیدم و زیر لب گفتم دوباره شروع شد. و این دوباره برای من معنای زیادی داشت. معنی شنیدن حرفهای رکیک فریادهای در گلو مانده ی مامان و قرمز شدن صورت بابا بیرون زدن رگ گردنش و بعد گریه های یواشکی مامان که قلب من و هم به درد می آورد. همه چی از سه سال پیش شروع شد. از همون موقع که بابا تو شراکت با رفیقش که مثل دو تا چشماش بهش اعتماد داشت رکب خورد و همه ی سرمایه شو از دست داد.
تند تند اشک ها مو پاک کردم و از اتاق بیرون اومدم مامان خرید هاشو گذاشت روی این و نگاهش و به من دوخت. گریه کردی؟ خیلی تیز بود و سریع با یک نگاه حس و حال بچه هاشو میفهمید. مجبور شدم الکی لبخند بزنم. نه … داشتم… داشتم فیلم میدیدم. – فیلم؟ سرمو تکون دادم. آره … آخرش غمگین بود. و اینطوری حقیقت و ازش مخفی کردم. ولی تا کجا میتونستم دووم بیارم؟ تا کجا؟ خودم و با شستن میوهایی که مامان خریده بود مشغول کردم تا کمتر فکرم سمت مهران برود. اما مگر میشد؟ محال بود. گر گرفته بودم و تک تک روزهای گذشته اومد جلوی چشمام روزهای اولی که پای مهران به زندگیم باز شد. همین که چشمامو باز کردم اولین چیزی که به گوشهام رسید صدای بحث و دعوای پدر و مادرم بود. پوفی کشیدم و زیر لب گفتم دوباره شروع شد. و این دوباره برای من معنای زیادی داشت. معنی شنیدن حرفهای رکیک فریادهای در گلو مانده ی مامان و قرمز شدن صورت بابا بیرون زدن رگ گردنش و بعد گریه های یواشکی مامان که قلب من و هم به درد می آورد. همه چی از سه سال پیش شروع شد. از همون موقع که بابا تو شراکت با رفیقش که مثل دو تا چشماش بهش اعتماد داشت رکب خورد و همه ی سرمایه شو از دست داد.