وب رمان
  • ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
  • دسته‌بندی نشده
ارباب که توباشی من برده ای بیش نیستم

ارباب که توباشی من برده ای بیش نیستم

میدونی مشکل چیه!
مشکل اینه ما با هم حــرف نمیزنیم..

….

_صداش کل عمارت در بر گرفته بود با ترس سرم پایین انداخته بودم ..

با شنیدن صداش کنار گوشم یکه خوردم..
ببین دختره هرزه من این چیزا حالیم نیست اگه تا فردا پول منو بهم برگردونی که جــون سالم از زیر دستم میبری
ولی اگه ،

با ترس سرم با ضرب بالا اوردم با اینکارم نیشخندی زد وگفت:اگه تا ده روز اینده پول تو حسابم نیاد
سرش با شهوت زیر چونم برد لیسی زد باهل خودم عقب کشیدم

با شنیدن صدای قهقهش اشکام ریخت:
….
ادم مغرور یه روز عاشــق ترین ادم بوده
لنتی اذیتش نکن ،اون با کوچیکترین ضربه از دورن میشکنه
نامــرد مرد بودنتو برا اشکاش بزار
مرد بودنو تو چی میبینی توی کتک زدن عروسک بازی با عشــقت
یه روز تو این حوالی تنهاترین ادم میشی که نه راه برگشت داری نه راه بیش …

فصل دوم(بزدوی) تموم شروع یه بازی یا اغازه یه ماجراس…

https://webroman.ir/?p=3618
لینک کوتاه:
برچسب ها
مطالب مرتبط
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!