بیان که اوضاع را مرتب دید قصد رفتن کرد اما عمودادیار مانعش شد. -مگه دیشب قرار نبود اگه چیمن برنگشت خبریدی زانیار بیاد پیشتون. با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. -یه دیوار فاصله که بیشتر نیست. -از خالو حیدر شنیدم امروزم نمیان، هوا طوفانی شده اونایی که بارگیرشون نیومده موندن اون ور مرز که امشب دست پر برگردن. جوابی نداشت بدهد اما دادیار بعد از مکثی کوتاه ادامه داد. -یا با زانیار برو که پیشتون بمونه یا بمون من میرم پی بچه ها ومیارمشون اینجا. یه غریبه اومده که نمیدونیم چیکاره ست!
تا پلیس برسه پیش هم باشیم بهتره؛ با اینکه فاصله ی خونه هامون یه دیواره ! رنگ پریده پرسید ؟ -پلیس چرا؟ او هم مثل تمام اهالی این ده تا اسم پلیس و مامور میآمد خودش را می باخت .پلیس حافظ امنیت و جان مردم بود اما در سرزمین عجیب تناقص داشت با وظیفه اش ! ربطی نداشت اما اسم پلیس که میاد تمام اهالی یاد نیروهای مرزی می افتادند . -نترس با ماها کار ندارن ، فقط این پسره رو تحویل میدیم . نگرانی را کنار گذاشت ، از انجاییکه دلش میخواست بفهمد این غریبه کیست و این بلا چرا سرش آمده ماندن را انتخاب کرد.
با اینکه میدانست زانیار دلش میخواهد حالا که برگشته روزهای بیشتری را عاشقی کند و او یک پل ارتباطی خوب بود. آشپزخانه ی منزل عمویش هم مثل بقیه ی خانه های ده در گوشه ی حیاط قرار داشت. بیرون آشپزخانه تنوری ساخته و سایبان از جنس چوب و کاهگل برایش درست کرده بودند .زنعمو داشت با مقاش بلندی که در دست گرفته بود چوب های داخل تنور را جابه می کرد. برای اینکه متوجهش شود خداقوتی گفت و ادامه داد: -کاری هست من انجام بدم؟ کژال لبخندی به روییش زد: -قربون دستت چایی کوهی دم کردم ببر بده زانیار. از خدا خواسته قبول کرد…