اسم رمان : عمر دوباره
نویسنده : یامور
ژانر : عاشقانه، خدمتکاری
تعداد صفحات : 2090
درمورد یه دختره به اسم آوا که سرایدار هستن توی خونه یه خونواده پولدار که پدر و مادرش با انجام کارهای اون خونواده امرار معاش میکنن اوا هم یه دختر مغروره و همیشه میخواسته یجوری از عمارت پر بکشه
دختر اون خونواده پولدار بیتا یه نامزدی میکنه که حالت قراردادی داره ولی پسره کله گنده اس و آوا سر یه اتفاقی مجبور میشه بره خونه رادان کله گنده کلفتی کنه بعد دیگه پسره عاشقش میشه و ادامه ماجرا ..
خلاصه رمان :
کوکب:آقات میخواست اسم تورو بزاره بلقیس…میخواست اسم مادر خدابیامرزشو
بزاره رو تک دخترش…خدا تورو به زور دوا و دکتر بهمون داده بود…آقات رو پاهاش
بند نبود…
نفس عمیقی کشیدم تا اعصابمو کنترل کنم هر بار که مامان ماجرا ی انتخاب
اسممو برام تعریف میکرد اصال یه اضطرابی رو تحمل میکردم که نگو…بازم خدا به
فریاد خاله فاطمه برسه…
کوکب:خاله فاطمه ات اونموقع دانشجو بود تهران ، وقتی جریانو فهمید جلو آقات
وایساد…اون از اولشم زبرو زرنگ بود
مامان دستشو زد به کمرش و مثال ادای خاله رو در آورد
کوکب:فاطمه گفت…آقا حیدر این بچه فردا پس فردا وارد جامعه میشه و از اسمش
خجالت میکشه دیگه رفت دوران این اسما بهتره برای بقا ی یادو خاطرات مادرتون
و برای شادی روحش قرآن بخونید و خیرات بدین…
مامان نخودی نخندید و ادامه داد
کوکب:بابات همیشه حرف درست و حق رو خیل ی زود قبول میکنه
خداروشکر…اسم تورو هم خاله فاطمه ات گذاشت…منکه تأکیدم رو سوری بود…
سر ی به افسوس تکون داده ولی چیزی نگفتم…بابا جاشو روبه روی تلویز یون انداخته
بود…تلویزیون روشن بود ولی بابا چرت میزد…
صدای آهنگ خیلی بلند بود…جای تعجب داشت که بابا با این سرو صدا چجور ی
خوابیده…
روغنو با دستم رو مچ پای مامان پخش کردم و به آرومی شروع کردم به ماساژ
دادنش…صدای جیغ و هوار اونایی که به مهمونی اومده بودن دوباره بلند شده بود…
مامان سری به افسوس تکون داده و با همون صدا ی خستهاش گفت
کوکب:ما که از پس آقا دانیال بر نیومدیم باباش بفهمه اینجا مهمونی گرفته از
دست منو بابات عصبانی میشه…
اخمام تو هم رفت به تندی گفتم
آوا:انگار یچیزیم بدهکارشون شدیم…مامان شما چرا تا به اونا میرسین اعتراضی
نمیکنین؟پسر ادلنگش رفیقای بیشعورشو جمع کرده اینجا تقصیر شما چیه؟
چپ چپ نگاهش کردم…
با دهنی باز و مظلوم نگاهم میکرد…
همین بود…
مظلوم بودن و اربابشون تا جایی که میتونست سو استفاده میکرد از این موقعیت…
کوکب:میگی چیکار کنیم بچه؟از اینجا رونده شیم کجا بریم؟جا یی رو داریم؟پولی
داریم؟
نفسمو کلافه بیرون دادم…
آوا:این همه سال کار کردین و پس انداز برا ی همچین روزی…منکه حقوقم برای
خورد و خوراکمون کفا یت میکنه شما هم ی ه خونه کوچیک رهن و اجاره کنید تا از
این خونه سرایداری و وضع یت نجات پیدا کنیم…
داشتم وسوسهاش میکردم ولی مامان سر ا ین قضیه با کسی شوخی نداشت و کم
نمی آورد…اینم از شانس من بود…
کوکب:کم در مورد اینچیزا حرف بزن…اون پولو کنار گذاشتیم برای
جهیزیه ات…دیگه حرفشم نزن..