وب رمان
دانلود رمان پیانولا pdf |اثر مرجان فریدی
  • نام: پیانولا
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی
  • نویسنده: مرجان فریدی
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 768

دانلود رمان پیانولا pdf |اثر مرجان فریدی

 

اسم رمان : پیانولا

نویسنده : مرجان فریدی

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات : 768

زیبای تاریک عمارت بزرگ‌ترین آهنگ‌ساز ایران.
دختری که به خواست خودش، سال‌هاست در آن قصر شیشه‌ای اسیر است.
و حالا، پس از سال‌ها، وارث خانواده برگشته…
مردی با بیماری‌ای عجیب،کسی که نمی‌تواند هیچ موجود زنده‌ای را لمس کند.
پیانیست نابغه‌ای که گذشته‌ای تاریک و مشترکی با خزان دارد…

خلاصه رمان :

شاید حال، بیشتر درکم کنند شاید بفهمند، تقدیری که سیاه است را چه به رنگارنگی؟
با صدای در اتاق، سرم را به سمتش چرخاندم:
_بیا!
آرام در را گشود، نگاهم را از موهای جوگندمی و کوتاهش گرفتم:
_بله؟
لبخند کم رنگی زد:
_ببخشید خانم، شازده رسیدن.
به سمتش چرخیدم، گرمی نگاهش را مهمان سردخانهی چشمانم کرد.
_پس شازده کوچولو هم اومده!
پوزخندم آنقدری آشکار بود که بانو با ناراحتی چشم به زمین بدوزد:
_حیف که…
به سمت در قدم برداشتم:
_خودت رو ن اراحت نکن بانو، از مهمون ها پذیرایی کن.
از کنارش گذشتم.
_توی اتاق کار، منتظرتون هستن.
سر تکان دادم و از اتاق خارج شدم، راهرو را پشت سر گذاشتم و از پله های انتهای راهرو بالا رفتم بعد
از ده پله، تنها در َکنده کاری شده ی عمارت مقابلم بود، به آرامی دستم را بالا بردم و روی دستگیره ی در
گذاشتم.
این اتاق مامن ما بود و بس؛ در این اتاق حضور چون اویی که دیگر هرگز نبود را برنمی تابیدم.
در را به آرامی گشودم، صدای پاشنه ی کفش هایم نیز باعث نشد سرش را به سمتم بچرخاند. او هرگز به
من نگاه نکرده و هرگز مرا ندیده بود، حتی با تهدید هایی که شد، حتی با از دست دادن همه چیزش
حاضر نشد مرا ببیند. در این حد بد بودم؟
نگاهم را گرفتم و با قدم های بلند به سمتش رفتم، پشت به من رو به میز کار ایستاده بود.
_خوش اومدید.
چشم از شانه های پهنش گرفتم؛ اُورکت بلند و مشکی و یقه اسکی ستش…
به سمتم چرخید:
_تو کی هستی؟
پوزخند زدم، آنقدر پوزخندم عمیق بود که بشناسد، که بفهمد.
به میز پشتش تکیه زد:
_خزان؟
درست بعد از شنیدن اسمم، گویی همه ی اتفاقات این سال ها مانند پرده ای از جلوی چشمانم گذر کردند،
سفری به گذشته ای نه چندان دور، آخرین بار او بود که نامم را صدا زد. درست دو ماه پیش و در همین
اتاق. پشت به پنجره ی قدی روی ویلچر نشسته و موهای جوگندمی و کم پشتش زیر نور آفتاب درخشش
خاصی داشتند.
با لبخند کنارش ایستادم و دستم را روی پشتی ویلچرش گذاشتم:
_خان بابا چطورن؟
خیره به نمای سنگ فرش باغ، تلخند زده بود:

خلاصه کتاب
زیبای تاریک عمارت بزرگ‌ترین آهنگ‌ساز ایران.دختری که به خواست خودش، سال‌هاست در آن قصر شیشه‌ای اسیر است.و حالا، پس از سال‌ها، وارث خانواده برگشته…مردی با بیماری‌ای عجیب،کسی که نمی‌تواند هیچ موجود زنده‌ای را لمس کند.پیانیست نابغه‌ای که گذشته‌ای تاریک و مشترکی با خزان دارد…
خرید کتاب
45,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6604
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    مطالب محبوب
    • مطلبی وجود ندارد !
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!