اسم رمان : پایانامه
نویسنده : حانیا بصیری
ژانر : آسیب های اجتماعی، رئال، عاشقانه
تعداد صفحات : 150
نگاه کردم و سپس آن را لوله کرده و برای تفریح تفننی بعدیم کنار گذاشتم و از باقی مانده اش هم به عنوان خلال دندان استفاده کردم، هرچند که غذای دندان گیری هم نخورده بودم.
بلند شدیم و قصد رفتن کردیم که
صدای ترلان را از پشت سرم شنیدم :
بسیار خوب آقایون لطفا این فرم اطلاعات رو پر کنید.
خلاصه رمان :
فکرش را بکن یک جوان بی سر و سامان بیست و چند ساله باشی، عالم و آدم با یگدیگر متحد
شوند تا در مغزت فرو کنند سر و سامان گرفتن فقط در ازدواج و بچه دار شدن خالصه نمیشود و
در زندگی راهکار های دیگری هم برای رسیدن به این مهم وجود دارد؛ درحالی که هدف والا و
اصلی خودشان از ازدواج ترک اعتیاد و بد دلی و سر به راه شدن و »حالا یک بچه بیاورد
شوهرش سیم و سنجاق را رها میکند و به زندگی اش میچسبد« بوده! معجزه طبیعت را ببینید، دو
کیلو و دویست گرم نوزاد آدمیزاد به تنهایی حکم داروی ضد افسردگی و ترک اعتیاد و محکم
کننده بنیان خانواده را دارد، البته چیز عجیبی نیست مادر خود من هم همیشه میگوید وقتی اوایل
ازدواجش با آقا خدابیامرزم بوده بسیار با یکدیگر کش مکش و دعوا و جدل داشتند که به توصیه
بزرگتر ها و فامیل با این عنوان که اگر یک بچه بیاورید زندگیتان گل و بلبل میشود من را به دنیا
آورد و خوشبختانه همانطور شد که آن ها پیش بینی کردند شد و زندگی هردوشان متحول
گشت، فقط مادرم میان دعواهای زن و شوهری که نمک هر زندگی است چندباری هنگام
عصبانیت مرا به سمت پدرم پرتاب میکرد که خداراشکر به گفته خودش هربار خدا رحم میکرد
و پدر مانع افتادنم روی زمین میشد و لگدی به زیرم میزد و دوباره به سمت مادر پرت میشدم.
حال حرف از ازدواج که میشود کل اقوام و فامیل های ما برای اولین بار در یک چیز اتفاق نظر
دارند و آن هم این است که من هنوز وقت ازدواجم نشده و عجله در این کار جایز نیست، البته
حدسهایی هم راجب این تشابه نظر اتفاقی آن ها زده ام، نگرانند من به خواستگاری دخترشان بروم
و بقیه اقوام دختر دار بهشان بر بخورد که عزیز ما را داخل آدم حساب نکرد و به خواستگاری
دختر ما نیامد و دعوای طایفه ای پیش بیاید.!
حتی این حدسم زمانی بیشتر جان میگرفت که در هنگام دید و بازدید های فامیلی تا فاصله دو
متری من مرد های سبیل کلفت و سالمندان خانواده مینشستند و اجازه هر گونه ارتباط بین من و
دختران جوان خانواده را نمیدادند که خدایی نکرده سر بدست آوردن من گیس و گیس کشی
راه نیفتد و زبانم لال دامن حیا از دست نرود.
آن روز هم مثل همیشه کنار دیوار نشسته بودم و به امور رفت و آمدهای محلی نظارت میکردم و
برای خالی نبودن عریضه به بچه های شلوغ کن و بی ادب همسایه که مشغول بازی بودند پس
کله ای میزدم که ناگهان متوجه کامران پسر آقا اسد اهل همسایه جدید منزل کناریمان شدم، از آن
پسر های بی تربیت و فاقد ادب محله بود که حتی من هم پیشش شرمنده بودم و کسی جرعت
نزدیک شدن به او را نداشت، راستش را بخواهید بخش بیشتر این جذبه اش مربوط به اسمش
میشود، تا به حال کامران هایی که من در زندگی ام دیده بودم همه بالای بیست و پنج سال سن
داشتند درستش هم همین است اما این پسر با ده سال سن نامش کامران بود و ناخودآگاه آدم در
برابرش احساس معذب بودن میکرد مثال خود من با وجود این همه یال و کوپال و اهن و تلپ
هیچ وقت روی حرف آقا کامران حرف نمیزنم، حتی وقتی توپش آن طرف خیابان می افتد و داد
میزند :
«عَزیز توپمو بدو بیار پسر »
و من میدوم و توپ را برایش می آورم و او میپرد و پَس کله ای به من میزند و میگوید : » لات
بمیری خفن«
کامران با استرس مشهودی کاسه چه کنم دست گرفته بود و توی کوچه راه میرفت، با دیدن من
نامم را صدا زد: