وب رمان
دانلود رمان تازیانه باران pdf |اثر سلمه دادگر
  • نام: تازیانه باران
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: سلمه دادگر
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: ۱۰۰۰

دانلود رمان تازیانه باران pdf |اثر سلمه دادگر

اسم رمان : تازیانه باران

نویسنده : سلمه دادگر

ژانر : عاشقانه

تعداد صفحات : ۱۰۰۰

زندگی غیرمنتظره است! گذشته را که نگاه می‌کنم می‌بینم:ـ روزهای سخت تمام شدند، باور نمی‌کردم اما شد. ـ روزهای خوش تکرار شدند، فکر نمی‌کردم اما آمدند. ـ آدم‌هایی که فکر می‌کردم “بهترین”‌اند رفتند…و فهمیدم افراد بهتر هم وجود دارند.خیلی زیاد! ـ گاهی برای چیزهای بی‌ارزش گریه کردم.ـ گاهی به چیزهای غمگین خندیدم. ـ بعضی وقت‌ها فقط گذشت، و بعضی وقت‌ها واقعاً زندگی کردم.زندگی همین تضادهاست!

خلاصه رمان :

نگاهم که به صندلام افتاد آه از نهادم بلند شد میخواستم دو دستی بکوبم تو سرم آخه چرا این قدر حواس پرتم من حالا خوب شد دایی دید و گرنه که پیش مازیار رسوا شده بودم به طرف خونه دویدم و بعد از عوض کردن کفشام اومدم و سوار شدم.

بابا بر خلاف همیشه که آروم رانندگی میکرد اینبار با سرعت بیشتری میروند سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم ناخودآگاه فکرم کشیده شد سمت مازیار مازیار برادر زاده ی بابا بود، پدر و مادرش رو وقتی که ۴ ساله بود تو تصادف از دست داده بود و از همون موقع بابا و مامان سرپرستیش رو به عهده گرفته بودند.

هیچ وقت بین من و مازیار فرق نمی‌ذاشتند حتی بعضی وقتا برای اینکه احساس یتیمی نکنه بیشتر بهش توجه می کردند یه جورایی هم بازی بچگی هام بود.یاد روزی افتادم که قرار بود برای ادامه تحصیل بره کانادا دائم تو خودش بود و هرچه قدر اصرار می‌کردم که دلیلش رو بگه حرف نمی زد و با نارحتی نگام می‌کرد .

اما آخرش تاب نیاورد و قبل رفتنش با بابا حرف زد در کمال تعجب دریافتم که اون شب مازیار منو از بابا خواستگاری کرده بود. بابا اوایلش مخالفت کرد و گفت : هنوز واسه این حرفا خیلی زوده…

ولی وقتی اصرارها و بی تابی‌های مازیار رو دید تصمیم گیری رو به خودم سپرد وقتی داشت باهام حرف می‌زد چقدر ذوق و شوق داشت می‌دونستم از خداشه مازیار پسری که خودش بزرگ کرده بود دامادش هم بشه مامان هم همین حس رو داشت اما من نمی‌دونم چم شده بود،

منی که همیشه مازیار رو فقط به چشم یه برادر دیده بودم از خبر خواستگاریش بد جوری شوکه بودم اون روزها مازیار همش تو گوشم زمزمه های عاشقونه سرمی‌داد ، وقتی که تردیدم رو می‌دید اشک تو چشماش جمع میشد و می گفت: آرام می‌دونی اگه جوابت منفی باشه من دق می‌کنم من می‌می‌رم.

شده بود مثل پسر بچه ها !من مازیارو دوست داشتم تحمل غم و ناراحتیش رو نداشتم با خودم گفتم وقتی که نفرت میشه لباس دوستی به تن کنه پس چرا دوست داشتن نتونه به عشق مبدل شه ؟

خلاصه کتاب
زندگی غیرمنتظره است! گذشته را که نگاه می‌کنم می‌بینم:ـ روزهای سخت تمام شدند، باور نمی‌کردم اما شد. ـ روزهای خوش تکرار شدند، فکر نمی‌کردم اما آمدند. ـ آدم‌هایی که فکر می‌کردم "بهترین"‌اند رفتند...و فهمیدم افراد بهتر هم وجود دارند.خیلی زیاد! ـ گاهی برای چیزهای بی‌ارزش گریه کردم.ـ گاهی به چیزهای غمگین خندیدم. ـ بعضی وقت‌ها فقط گذشت، و بعضی وقت‌ها واقعاً زندگی کردم.زندگی همین تضادهاست!  
خرید کتاب
55,000 تومان
https://webroman.ir/?p=6121
لینک کوتاه:
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!