اسم رمان : دلارای
نویسنده : حنانه فیضی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 5387
دلی و ارسلان باهم رفتن پاساژ و چون دلارای اون روز سر و وضعش خوب نبود یکی از بوتیک دارا تحقیرش کرد و خواست از بوتیک بیرونش کنه که ارسلان جنجالی به پا کرد که پای حراست و پلیس باز شد.
خلاصه رمان :
-بوی فرند. _یعنی چی بوی فرند؟ _دوستتم. کاش حالا که همه چیزش را گرفته بود حداقل قول ماندن میداد.
دلارای پوف کشید و شمارهاش را گرفت، میدانست موبایل نزدیکش است اما آلپ ارسلان اجازه داد حسابی منتظر بماند و بعد صدای بمش در گوش دلارای پیچید.
-بگو. آرام زمزمه کرد : آلپ ارسلان؟ جوابش را نداد. دلارای همانطور که دستش را زیر شکمش میگذاشت تا درد کمتر شود با ابروهای درهم پرسید: من…من الان زنت محسوب میشم!
خندید. دلارای باورش نمیشد اما الپ ارسلان به حرفش خندید! او را مسخره کرده بود. -زنم؟
_آره ما… یعنى ما… من باهات… کلافه جملهی دلارای را برید: ما باهم بودیم تو خواستی منم خواستم دوستمی، بدشانسی آوردی بار اولت بود. حالا مشکل چیه؟ زنت. زنت محسوب میشم چه صیغه ایه؟!
_دلارای بغض کرده با گوشهی لباسش بازی کرد : هیچ چیز.
_منو ببین دلربا. بغض دلارای منفجر شد: اسمم دلارایه. -حالا هرچی. -دیشب همش میگفتی دلربا، یک بارم گفتی دلناز. وقتیم صبح بیدارم کردی گفتی پاشو لباستو بپوش باید بری دلارام.
ارسلان عصبی پوف کشید، گناه که نکرده بود، اسم دخترک یادش نمیماند: واسه همین گریه میکردی؟ -نه درد داشتم آخه…
-فرداشب میگم رانندم بیاد دنبالت به خانوادت بگو شب پیش دوستت میمونی.
قبل از آنشب او را نمیخواست اما انگار حالا بعضی چیزها عوض شده بود.
لبش را گزید. از دلارای خوشش آمده بود؟! آرام زمزمه کرد: تو اصلا تا حالا به ازدواج فکر کردی؟
آلپ ارسلان جوابش رو نداد، دلارای با سادگی پرسید: اگه حامله بشم چی؟ سنگسارم میکنن به بچمونم میگن حروم زاده، تو رو هم شلاق میزنن.
پقی زیر خنده زد: چند سالت بود تو؟ دلارای جواب نداد، اگر میفهمید سن دلارای چه قدر پایین است…
_با توام دلی، چند سالت بود؟ به علیرضا گفتم دختر تو سن و سال 22 تا 25 جور کنه به تو نمی اومد حتى 18 داشته باشی. دلارای به دروغ انکار کرد: دارم…
-نداشته باشیام دیگه مهم نیست. آرام بخش بخور دردت آروم شه. فردا دوباره کنار گوش من زار بزنی زنگ میزنم علیرضا بیاد برت داره ببرت دیگم به نگهبان میگم رات نده.
دلارای بغض کرده غرید: با من اینطوری حرف نزن …