اسم رمان : ایگل و رازهایش
نویسنده : نیلوفر لاری
ژانر : عاشقانه، معمایی، جنایی
تعداد صفحات : 2162
لحن پرشورش یک دنیا اندوه و افسوس سرکوب شده بود
_شاید فردا از کار بیشرمانهای که الان میخوام بکنم پشیمون بشم… قول بده بعدش هیچی به روم نیاری ایگُل! باشه؟
گیج و ویج پرسیدم
_چی رو به روت نیارم؟
و او به جای توضیح بیشتر، در امتداد نگاهی هوسناک و شوریده سرش را به سمتم کشید و لبهایم را با عطش بوسید. چنان بیمحابا و ناگهانی که من تا به خود آمدم دیدم لبریز از خواستنش شدهام و دارم از تب این عشق دیوانهوار میلرزم.
_منو ببخش عزیزم دست خودم نبود… تقصیر این وُدکای لعنتی و چشمای گربهای توئه!
و خودش را ازم کنار کشید.
_حالا میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
دیگر چه میخواست از جانم؟ اینهمه در دام عشق خود کشیدنم بس نبود؟ نفسم بوی تند نفسهایش را میداد.
_چه خواهشی؟
وقتی داشت یقهی باز لباسم را از دو سمت جمع میکرد که عریانی سینهام را بپوشاند عاجزانه گفت
خلاصه رمان :
انگار که چیزی شبیه ایستایی زمان دچارم کرده بود.
طولانی ترین عصر همه عمرم را پشت پنجره ایستاده
بودم.
خاله همتا گفت
اون بیرون چه خبره ایگل؟
در صدایش اثری از کنجکاوی نبود. فقط گویی قصد شکستن سکوت ممتدمان را داشت. من بی حوصله بودم و شل و ول در جوابش گفتم
اونقدر برف باریده که جز سفیدی هیچی نمیبینم. امیدوار بودم گفتگویمان همینجا خاتمه پیدا کند تا من باز در پیلهی افکارم فرو بروم اما نکرد. از میان قژ قر صندلی گهواره ای اش گفت
هیچ سفیدی نمیتونه روی سیاهی رو بپوشونه حرفش به نظر بیربط می.آمد برای همین برگشتم و با تانی نگاهش کردم داشت با کلاف کاموایی به رنگ شامپاین چیزی شبیه پلیور میبافت که نمیدانم به تن
چه کسی اندازه بود؟ ته دلم لرزیده بود چرا؟ نمیدانم
فکر کردم اون چیزی میدونه که ما نمیدونیم!؟” با خودم گفتم ” کاش میتونستم از افکارش سر در بیارم”
از وقتی یادم هست همیشه این را آرزو کرده بودم اما ذهن خاله همتا مثل یک قلعه ی اسرارآمیز، تسخیر ناپذیر بود
شاید هم این را گفت که کنجکاوی مرا قلقلک بدهد و پای گفتگو با خود بکشاند اما من کلافه تر از آن بودم که امروز حوصله ی مصاحبت طولانی با کسی را داشته باشم. حتی با او .
لحظه ای روی صندلی مورد علاقه اش در کنار شومینه بی حرکت ماند و از بالای عینک نزدیک بینش که وقت مطالعه یا بافتنی به چشم میزد زل زد به من. نگاهش سرد و عمیق بود و با لبخند نامفهوم روی لبش همخوانی نداشت هنوز هم آنقدر زیبا بود که چین و
چروک های ریز گوشههای چشم و خط لبخندش به چشم نیاید به خصوص با آن چشمان سبز گربه ای اش که همه میگفتند او از مادربزرگمان به ارث برده و من از او میتوانست در میانسالی هم با جذابیت خاص خودش افسونگری کند بیخود نبود که با تمام آن داستانهای مگو، هرگز از چشمان عاشق پسر عمویش