اسم رمان : بازوبند های طلایی
نویسنده : Aramis H
ژانر : عاشقانه، فانتزی، معمایی
تعداد صفحات : 393
پسری به نام کای، با بالهای طلایی در آسمان مصر به پرواز درامد.
او در کودکی گم شد و مردی که به تازگی همسر و فرزندش را ازدست داده بود، سرپرستی او را به عهده گرفت.
کای سال ها بعد برای علاج این مرد مهربان،
عازم سفر ماجراجویانهای می شود که حقایق زیادی را آشکار خواهد ساخت…
خلاصه رمان :
شبِ تاریک و وهم برانگیزی بود. کودکی درمانده و گریان، خود را به یک کوچه ی تنگ که در زیر نور مهتاب به
سختی میشد مسیر آن را دید، رساند.
در همین راستا مردی غمزده، در مقابل ورودی خانهی خود ایستاده بود. با نگاهی پر از حسرت به داخل خانه خیره
ماند و توانی برای ورود به آن را نداشت، امروز برای او در آن برف سنگین، گرمای خانه و خانواده از بین رفت.
صدای برهم خوردن در چوبی و زوزه ی باد، تنها چیزی بود که آن مرد غمگین میشنید. ناگهان صدای نفس کشیدن
موجود زنده ای به گوشش رسید. متعجب به کوچهی تنگ و باریک نگاهی انداخت، این سو و آن سو را جست؛ اما
چیزی نیافت.
به خیال این که ذهن پریشانش دچار توهم شده، خواست وارد خانهاش شود. قدمی به جلو برداشت که در انتهای
کوچه، برف ها تکان خوردند و یک آن کودکی نمایان شد.
کنجکاو به سمت او رفت. کودک به سختی نفس می کشید و از سرمای شدید مانند یک تکه یخ، سرد بود.
مرد با دیدن کودک یخ زده، احساس کرد باری دیگر صاحب خانواده شده و این رحمتی است از درگاه الهی؛ با همین
خوش خیالی او را در آغـ*ـوش کشید و به داخل خانه برد.
آتش روشن کرد و به آن کودک غذای گرم داد، پتو را تا کمرش بالا کشید و مقابل او نشست.
کودک نگاهی به سوپ میان دستانش انداخت و سپس به آن مرد که چهره ی مهربانش زیر یک ریش بلند پنهان
شده و دستان آفتاب سوخته ی خود را به هم گره زده بود، خیره شد.
در کمال حیرت پرسید:
– آیا شما پدر من هستی؟
مرد ابتدا متعجب گشت؛ اما بلافاصله لبخند را جایگزین حیرت کرد و با مهربانی دستی میان موهای طلایی پسرک
کشید.
در جواب گفت:
– بله من پدر توام، پسرم…
به بازوبندهای طلایی او، چشم دوخت و ادامه داد:
– پسرم کای!
همانطور که می دویدم، هیزم ها را محکم گرفتم تا مبادا از میان دستانم رها شوند.
باز هم مانند همیشه پسران زورگو و نامتعادل شهر، مرا در کوچههای خاکی و باریک از میان خانههای گِلی و سنگی،
دنبال می کردند. دویدن من و تحقیر کردن آنها، وجه مشترک روزهای اخیرم شده بود.
– هی وایسا کای!
– بالاخره گیرت میاریم.
– مثل همیشه کتک میخوری پسرهی هیزم شکن!
از میان فریادهای آنها »هیزم شکن« را به وضوح شنیدم، باید گفت حق با اوست.
بله من پسر هیزم شکن شهر بودم، کای فرزند »مورتُن« تنها هیزم شکن کل شهر »عابدین«.
با دیدن پرتگاه، ایستادم. آهی کشیدم و به سمت آنها که چند قدم دورتر نفس نفس می زدند، برگشتم. هیزم ها را با
کمک یک تکه شال، دور کمرم گره زده و دستانم را هم بالا بردم. سعی داشتم آنها را قانع کنم.
– ما که با هم دعوا نداریم دوستان!
»بهاتوا« پسرِ یکی از مردان برجسته ی شهر بود که چهره ی نسبتاً خوبی داشت و با آن دماغ پهن و چشمان بزرگ،
خود را جذابترین پسر عابدین میخواند.
با خوشحالی نزدیک آمد و گفت:
– گفتم که گیرت میاریم!
اشارهای به نوچه هایش کرد و هر سه جلو آمدند. آنها اندام درشتتر و چهره های جذابتری داشتند؛ اما از کودکی به
بهاتوا خدمت میکردند.
به سمت من آمدند. من هم خواستم از آنها دور شوم و قدم به قدم آنها، به عقب میرفتم. تا اینکه زیر پاشنهی پای
راستم خالی شد، با یک نگاه فهمیدم لبهی پرتگاه ایستادهام.
همچنان با لبخند کریه به سمتم می آمدند. پوفی کشیدم و با سری افتاده، مانند همیشه هیزمها را از کمرم جدا کرده
و آنها را روی زمین قرار دادم. گفتم:
– من تسلیمم!
بهاتوا پوزخندی زد.
– شنیدین چی گفت؟
آن دو خندیدند که ادامه داد: